Monday, July 10, 2006

یادداشت اول: خُب من برگشتم. سوئیس را بی نهایت دوست داشتم. هنوز خیلی جاهای دنیا را ندیده ام اما مابین آنجاها که دیده ام سوٓئیس جایی است که دلم می خواهد باز برگردم و باز بمانم.





یادداشت دوم: تورنمنت والیبال واساگا بیچ هم تمام شد. تیم ما از ۵ پسر و سه دختر تشکیل شده بود و در Elite شش نفره شرکت داشت در مجموع سوم شد. من فکر می کنم ما می توانستیم به سادگی اول شویم. کمی بد شانسی و جرّزنی (هاها چقدر این کلمه بار منفی دارد!) تیمی که در نیمه نهایی از ما برد مخل کار ما شدند.

یادداشت سوم: در سه هفته ی گذشته نه جایش را داشتم و نه وقتش را و نه امکانش را که در مورد چیزهایی که اتفاق می افتند بخوانم و فکر کنم. گاهی که توانستم آن-لاین شوم فقط به چند تا وبلاگ سر زدم و فقط مطمين می شدم که کسی هنوز به ایران جمله نکرده است. برگشتم و راجع به جریان اعتصاب غذای سه روزه در نیویورکِ اکبر گنجی (هم) خواندم. احساساتی شدم و رفتم یک بلیط در Lastminute.com پیدا کردم برای نیویورک و فکر کردم به شیما کلباسی ای میل بزنم و قرار بگذارم که او را هم ببینم (مدتهاست می خوانم بروم نیویورک و شیما را ببینم و نشده است) ... اما به خودم یکروز فرصت دادم و ... منصرف شدم. دلایل خودم را دارم ... و البته این خصوصیت دوری جستن من از اجتماعات -و خصوصا نامها و نشانه ها- که روز به روز درم شدت می گیرد هم بی تاثیر نیست. به لیست این گروهی هم که می خواهند در تورنتو همزمان گرد هم ایند نگاهی انداختم و دیدم که برای ادم Individualist ی مثل من حتی ...

پس ... ما در این آخر هفته هم -مثل همه ی آخر هفته ها- یک جایی در عمق طبیعت پیدا می کنیم که خیلی مورد توجه گله نباشد و می رویم تا آن حس گنگ همیشگی را برای لحظاتی آرام کنیم. بی حضور دیگران!

یادداشت چهارم: عجیب است یا نه ... نمی دانم. اما می دانم که واقعی است. آسانتر نشده است ... آرامتر نشده است ... شاید تنها بیشتر اوقات غایب است. پس من آرامترم ... و من آسانترم.
من به پهلو می خوابم. رو به پنجره. و هوای خنک تنم را نوازش می کند. فکر می کنم که باید بچرخم به سمت تو. فکر می کنم: «لیلا! پشت نکن!» اما در این لحظه من با خودم و صدای پرنده ها که در بیرون می خوانند و آفتاب که پشت ابر می رود و باز در می آید تنها هستم. می دانم که باید بپذیرمش. و می دانم که باید بپذیری اش.
فکر می کنم که زمانی لازم است تا چیزها از حالت ارادی خارج شوند ... زمانی لازم است تا چیزها از حالت لزوماً بالفعل در بیایند و بتوانند در میان بالقوه ها جای خودشان را باز پیدا کنندو بشود دلیلی پیدا کرد تا انجامشان داد.و انجامشان نداد تنها چون می دانیم که باید انجامشان داد. انجامشان داد؟ برای چه؟
من با خودم فکر می کنم: «حرارت بوسه؟»
با خودم فکر می کنم: «چقدر تغییر کرده ای لیلا!» و این تغییر شاید خوب است و این تغییر شاید بد است و این تغییر شاید واقعی است یا ناگزیر است یا شاید تنها تاثیر سالهای طولانی رنج و وانهادگی است ... یا بزرگ شدن. هه! بزرگ شدن.
چیزهایی هست که باید بپذیری شان. چیزهایی هست که باید بپذیرمشان. و مرتب تغییر می کنند. مثل شکل این ابرها. من از دل آشوبه ای که ته رنگی از عشق بر خود دارد به هراس می رسم و از هراس به سرگشتگی و از سرگشتگی به خالی.
از کی از خالی می ترسی لیلا؟ از کی؟
باور می کنم که می خواهمش ... باور می کنم که هست.
من کاری را انجام دهم که -تنها- می دانم که انجام دادنش خوب خواهد بود.
خوب؟ برای که؟
می بینی. چقدر فاصله.

No comments: