یکجایی در اوج احساسات نوشته ام:
بی دلیل نیست که پیغمبران (طبعا من این را نمونه ای اساطیری می دانم و نه مذهبی) معمولا درد هجرت را پذیرفته و سالها در سرزمینهای غریب سرگردان بوده اند. به راستی هجرت از زاد و بوم، چون زلزله ای ما را به ناگاه از آنچه بدان دلبسته این و آراسته ایم جدا می شازد و از آنچه در حضور بی تردید و بایسته ی خود اگرچه هرگز سیرابمان نکرده ولی پوششمان داده و گرممان کرده و به حضورمان معنی بخشیده، عریان می سازد. می بینیم که هیچ نداریم. به عقب پنجه می اندازیم تا بخشی از آن را بر خود کشیم، تا پیکره ی این تنهایی مطلق را بپوشانیم و غریب است که پوسیدگی و زشتی آنچه سالها تنپوشمان بوده را چنان به روشنی می بینیم که انگار این همه تنها خیالی باطل بوده است؛ همه ی آنچه سالیان سال برای حراستش با امواج سرخوردگی و بی ایمانی و بی هدفی آن جامعه که چون غلتکی سنگین از رویمان می گذشتند در جدال بودیم.
بگذاریم آنچه گذشته است، بگذرد.
یک چیزی در متن این دو نوشته جالب بود (چیزی که اعدامی به ان اشاره کرد) و اینکه من این دو نوشته را از زبان «ما» نوشتم ... در آن از "نسل من" سخن گفتم و از "«حوا»های عاصی ماجراجو" ... حالا اما انگار سالهاست دیگر همه ی این اتصال دردناک؛ به قبیله ام، به همسالانم، به زنان و به مردانش، از میان رفته است و چقدر احساس سبکبالی می کنم. حالا دیگر تنهایی ام را می پذیرم. و غنیمتش می دانم.
گمانم حالا همینجاها هستم که این بابا بوده است - در حاشیه ی آرامش مسافر-
نيمه شب بايد باشد
دب اكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبي نيست، روز آبي بود
ياد من باشد فردا بروم باغ حسن، گوجه و قيسي بخرم
ياد من باشد فردا لب سلخ طرحي از بزها بردارم
طرحي از جارو ها و سايه هاشان در آب
ياد من باشد هر چه پروانه كه مي افتد در آب
زود از آب درآرم
ياد من باشد كاري نكنم كه به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد فردا لب جوي حوله ام را هم با چوبه بشويم
يادمن باشد تنها هستم
ماه بالاي سر تنهايي است
No comments:
Post a Comment