نيايش
سهراب سپهری
دستي افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد
هر قطره شود خورشيدي
باشد كه به صد سوزن نور
شب ما را بكند روزن روزن
ما بي تاب و نيايش بي رنگ
از مهرت لبخندي كن
بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خور نيوشيدن تو
ما هسته پنهان تماشاييم
ز تجلي ابري كن بفرست
كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم
باشد كه بباليم
و به خورشيد تو پيونديم
ما جنگل انبوه دگرگوني
از آتش همرنگي صد اخگر برگير
برهم تاب بر هم پيچ
شلاقي كن و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما
در ما
جنگل يكرنگي بدر آرد سر
چشمان بسپرديم
خوابي لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم
و شود سيراب از تابش تو
و فرو افتد
بينايي ره گم كرد
ياري كن
و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما همه تو
ما چنگيم : هر تار از ما دردي ... سودايي
زخمه كن از آرامش ناميرا
ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم
آكنده شويم از والا نت خاموشي
آيينه شديم
ترسيديم از هر نقش
خود را در ما بفكن
باشد كه فراگيرد هستي ما را
و دگر نقشي ننشيند در ما
هر سو مرز
هر سو نام
رشته كن از بي شكلي
گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه به هم پيوندد همه چيز
باشد كه نماند مرز
كه نماند نام
اي دور از دست !
پرتنهايي خسته است
گـه گاه شوري بوزان
باشد كه شيارِ پريدن در تو شود خاموش
Sunday, August 27, 2006
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment