Wednesday, September 20, 2006



الان فهمیدم که اوریانا فالاچی همین پانزدهم سپتامبر (5 روزیش) مرد. ای ای ای ... نامه به کودکی که هرگز زاده نشدش اولین کتابی بود که بهت دادم ... نه! دومی. اولی سیذارتا بود.

فالاچی با اینکه در نیویورک زندگی می کرد و به نظرم به سختی راست شده بود (می دانم. از اول هم چپ نبود ... اما راست؟) و مشابه مد جاری امریکایی فکر می کرد نیویورک مرکز جهان است، اما درست پیش از مرگ به ایتالیا بازگشت.

علی رغم آنكه اروپايی‌هايی فرياد خود را بر خروش فلسطينی‌ها افزودند و فرياد زدند : « حق آمريكايی‌ها همين بود » يكسال قبل هيچ كس اين حقيقت را مورد پرسش قرار نمی‌داد كه ضربه‌ی ديگری چون پرل‌هاربر بر آمريكا وارد شده است و اينكه حق تلافی جويی برای آمريكا محفوظ است. در واقع اين جنگ می‌بايست پيش از اين روی می‌داد، هنگامی كه بيل كلينتون هنوز هم رئيس جمهور آمريكا بود و پرل‌هاربر‌های كوچك تر در همه جای جهان به انفجار در می‌آمدند. در سومالي، كنيا، يمن. من هرگز از تكرار اين سخن خسته نخواهم شد كه ما برای درك اين واقعيت كه مصيبت وجود داشت نياز به رويداد ۱۱ سپتامبر نداشتيم ... چنانچه آقای كلينتون وقت كمتری با دختران هوس انگيز سر كرده بود و از دفتر كارش استفاده‌ی بهتری می‌كرد شايد هرگز ۱۱ سپتامبر رخ نمی‌داد. شايد حتی نيازی به گفتن نباشد كه اگر جرج بوش اول صدام را در جنگ خليج خلاص كرده بود احتمال كمتری وجود داشت كه ۱۱ سپتامبری روی دهد.

... از خود می‌پرسم: « تكليف چه خواهد بود اگر در جای آموختن آزادی عراق تبديل شود به افغانستان دوم و چه می‌توان كرد اگر بجای دموكرات شدن توسط صلح تحميلی آمريكايی تمامی خاورميانه منفجر شود و غده‌ی سرطانی ريشه دواند؟ به عنوان يكی از مدافعان سربلند تمدن غربي، بدون هر گونه ترديدی من بايد در آلاموی جديد به آقای بوش و بلر بپيوندم. با اشتياق زياد بايد همراه آنها به نبرد برخيزم و بميرم. و اين تنها چيزی است كه من ابداً در آن ترديدی به خود راه نمی‌دهم.


هر چند که از ابتدا با او هم عقیده نبودم ... اما دوستش داشتم.

No comments: