شب قمبلی با همان شیطنت همیشگی اش دور و برم ورجه وورجه می کند و گاهی می پرد و موهایم را می کشد ... دور مبل می چرخد و بالا می پرد و گاز های کوچکی از من می گیرد و فرار می کند. بلند می شوم و بغلش می کنم و همینطور که چراغها را خاموش می کنم و درها را می بندم در گوشش زمزمه می کنم ومی برمش به سمت اتاق خواب. Kuddle ش را بر می دارم و روی تخت کنارم می گذارم و می خوابانمش توی آن. رویش خم می شوم و سرم را روی شکمش می گذارم. عصبانی می شود و با هیجان زیاد دست و پا می زند و دستهایم را با ناخنهای تیزش خط خطی می کند. می بوسمش. گوشهایش را. چشمهایش را. بهش می گویم: «فردا وحشت بزرگتری در انتظارت هست جان دلم». برای چند لحظه ارام می شود. همیشه دوست دارد که با او حرف بزنم. دمش را با شدت تکان می دهد اما آرام میگیرد و با آن چشمهای خوشگل گردالی اش خیره نگاهم می کند. می پرسم: «می بخشی مرا؟»
به بیست و هفتم دیماه سال ۷۲ فکر می کنم. فکر می کنم فردا روزی است که قمبلکم هرگز فراموش نخواهد کزد. یک چیزی تو مایه های آنکه می گفت روزی که زن شدم. من شاید باید بگویم "روزی که من، من شدم."
قمبل از دستم فرار می کند و شروع می کند مثل فرفره دور اتاق چرخیدن. از روی من بپر بپر کنان رد می شود و در آن میانه هی از پشت گردنم، از گوشه ی پیشانی ام و از ساق پایم گاز هایی ریز و سریع می گیرد. می خواهد یا او بازی کنم. دنبال هم می کنیم. پر سر و صدا و شرورانه.
امروز صبح قمبل را بردم بیمارستان. یک بیمارستان الترناتیو که نه از تو می خواهند گربه ات را واکسن بزنی و نه به دیگر قوانین مسخره ی گولزنک کاری دارند.
قمبلم امروز به انتخاب من برای همیشه از حق تولید مثل محروم می شود.
محروم شده است. همین الان که این را می نویسم.
No comments:
Post a Comment