خندیدم. خودم هم نوشته های قدیمی خودم را بیشتر دوست دارم ... اما دیگر نمی توانم مثل سالهای گذشته بنویسم. طبیعی است (لااقل برای خودم)... در سالهایی که گذشتند –و گذشتند- من هرگز چیزی جدا از احساساتم ننوشتم ... حتی اگر نوشته ام به موضوعات اجتماعی-سیاسی اشاره داشت از رنجی بود که می بردم (کتاب را یادت هست؟ "از رنجی که می بریم" .. هاه! حتی یادم نیست نوشته ی کی بود!). بسیاری از نوشته های خیلی خیلی احساساتی ام را من وقتی نوشتم که «کی بورد» کامپیوتر (امان از تکنولوژی !) از اشک خیس می شد. من هرگز نخواستم بر عشق از دست رفته و یا دور افتادگی ام از وطنی که دوستش می داشتم نوحه سرایی کنم. خشمگین بودم یا آزرده یا دلتنگ یا دلشکسته یا ناامید ... و شاید بیش از هرچیزی سرگشته ... و همان را نوشتم.
من در تب و تاب بودم و نوشته هایم راوی تب و تابم بود. حالا آرامم. و نوشته هایم آرامند. خوب است یا بد نمی دانم اما من هرگز یک سبک ادبی را دنبال نکردم که حالا باز از ان استفاده کنم تا چیزی بیافرینم. من نویسنده نیستم. من راوی خودم هستم. دلمشغولی هایم همینهاست که می نویسم (اگر برسم که بنویسم). قصه ی زنی که من هستم به همینجا رسیده است. همین است که هست.
حالا اما دلم برای دخترک عاشق پرشور تنگ می شود که نه خواب داشت و نه خوراک و آشفته بود و سرگشته. سالهای سال ... سالهایی که در وقتشان انگار به سر نمی آمدند. سالهایی که گذشتند. دخترک همیشه انگار دلتنگ چیزی بود. دلتنگ بود.
شاید دلتنگی اش برق نگاه تو را داشت ... و زنگ صدایت را...
خواب دیدم که مرده ایم.
این هم یک نوشته که سه سال پیش همین وقتها -وقتی که برای اولین بار دانستم که وبلاگم را می خوانی- برایت نوشتم. یادت هست؟
نمی دانستم می شود برای تو نوشت. نمی دانستم می شود با تو حرف زد... يا به صدایت گوش کرد وقتی که می خندی .
درست به اين می ماند که از فراز اين هفت دريا و هفت صحرا و هفت کوه بلندی که گذشته ام، مصمم و نااميد ... دوباره به عقب می چرخم و دستم را دراز می کنم و همه ی انچه گذشته است حتی سر مويي دور نيست.
می دانی ... ساليان سال است که من اينجا می نشينم، در ميان همه ی چيزهايي که تو نديده ای و رنگ تو را ندارند و بوی هيچ خاطره ای را نمی دهند و به رهايي فکر می کنم. به ليوانی اب که قطره اشکی در ان نچکيده باشد ... به آن لحظه ی ديرهنگام که به درد اغشته نيست.
خنده دار است گمانم .
هيچ وقت فکر کرده بودی؟ اين فاصله ... فاصله ... فاصله. زندگی من لبريزدلهره های معصومانه ی کودکی است که معلمش به او تنها لغت " فاصله" را سرمشق داده است و هر چه می نويسد شب درازتر می شود و دفتر تمام نمی شود. بر ديوار می نويسد ... بر در می نويسد ... بر گوشه های چشمهای ان زن که در اينه می گريد ... و بر نرده های فلزی کناره ی پله های ان خانه ی دوطبقه ی غريبه که نقش قدمهای نااستوار مرا بر خود دارد.
راستی ... در ميانه ی مکثهای کوتاهمان با ان مزه ی گس غريب، که از شيرينی و تلخی به يک اندازه دور بود، می خواستم از تو بپرسم که هيچوقت خانه های ان کوچه را خراب نمی کنند؟ شايد راه رفتن روی خرابه های خانه ای در ان حوالی ، مثل حس قدم زدن روی قبرهای يک قبرستان ادم که هرگز به دنيا نيامده اند تسلی ام دهد ... اما من نمی پرسم و ما فقط می خنديم. شايد برای اينکه دنيا پر است از قبرهای ادمهای واقعی که زندگی بی شکوهشان به سوراخی ختم شده است و من هرگز نمی توانم بدانم که اگر نيامده بودند خوشبختتر بودند يا نه. شايد برای اينکه من از اينکه تو حتی ذره ای ديگر دورتر شوی، ذره ای بيشتر از همه ی دنياهای ممکن اين دنيا که فاصله ی من و توست، در هراسم.
می بينی ... انگار بالاخره فاصله را پذيرفته ام .. کی و کجا ... نمی دانم. چرا ... نمی دانم.
شايد برای اينکه من هم از اين همه تلخی خسته ام. سالها بعد از تو ... من هم بالاخره خسته ام.
نمی دانستم که نمی توانم بنويسم ... وقتی که تو می خوانی.
No comments:
Post a Comment