Saturday, September 9, 2006

یادداشت اول: تلویزیون در خانه ام همیشه روشن است. حتی اگر مهمانی خانه ی دوستی بروم ... بچه ها به زور کنترل تلویزیون را از دستم می گیزند و انرا خاموش می کنند. خانه ام اگر بیایند باید تلویزیون را خاموش کنند تا بتوانند موسیقی ای چیزی گوش کنند. حالا که البته نه من مهمانی می روم و نه کسی خانه ام می آید. من درگیرم و خسته ...
فاشیون تلویزیون (برنامه های شوهای لباس) با برنامه هایش در امریکا -خصوصا نیویورک- ساعات زیادی را در تلویزیون می گیرد. یکیشان می گفت که امریکا توانسته است مرکزیت مد را از پاریس بگیرد و این صنعت را در امریکا به سطح چندین بیلیون دلاری ارتقا دهد.
حالا این برنامه ها هی زیادتر و زیادتر شده اند و دیگر نمی شود تلویزیون هم نگاه کرد. یک برنامه هست که گرداننده اش فلان مادل است. یک برنامه است که زندگی پشت صحنه ی مادل ها را نشان می دهد. یکی انتخاب مادل کانادایی است. یکی مال امریکا ست ... یکسری برنامه هم دارند که کارش پخش شایعات مربوط به ستاره های هالیود است، با آب و تاب روزی صد بار تکرار می کنند که برد پیت و انجلینا جولی و پاریس هیلتون و گووینت پالترو چی خورده اند و کجا و با کی خوابیده اند و ... حالا Reality Show هایشان بماند. Bilind Date. Elimidate.Bachelor. سریالها که همه راست هستند. Jag. Medium. Seaventh Heavon.24. One tree Hill.

ای خدا. لنین اگر بود اینروزها گمانم یک مانیفست جدید باید می نوشت. در خصوص اقتصاد مبتنی بر Gender & Sexuality و حماقت های ادمی.

گمانم شاملو هم اگر در امریکای شمالی زندگی می کرد و می دید که مردمی که نمی دانند افغانستان کجای نقشه ی جغرافیاست و نمی دانند عراق پایتحت دوبی است یا بحرین مرکز افغانستان از برنامه های اشغالگرانه ی کشورشان در ناکجای جهان چطور دفاع می کنند و چطور در میان تندبادهای پول و سکس و لاغری و سفر به کارائیبین و دمکراسی دوقرانی شان باور کرده اند که خوشبختند و خوشبختی شان توسط اعراب و مسلمین مورد تهدید است، شعری می گفت مثل:

حماقت های آدمی را باد هم ترانه ای نمی خواند.*

از تبلیغات مدیا، از سخنان شان خسته ام. تحمل صدای امریکا از تحمل رادیوی جمهوری اسلامی کم سختتر نیست.

یادداشت دوم: ادریس یحیی یه من می خندد. می گوید: برنامه ی سفر نداری؟ می گویم که خانه ای که خریده ام تا دوسال حداقل دستم را شدیدا می بندد. می خندد: پس دیگه نون و ماست خور شدی خانم لیلازی. می خندم اما دلتنگ شده ام. کی اینهمه بدهی را بدهد؟

یادداشت سوم: هنوز دلم برایت تنگ می شود. بیشتر برای گوشه های پیشانی چهارگوش ات ... که خطهای تیره و پرپشت ابروها قطعش می کردند. و گوشه های برگشته ی مژه ها که همیشه از سایه ی لبخندی محو یا خشمی ترسناک می لرزیدند.
هنوز هم آنقدر احساساتی می شوی شوخ چشم من؟

--------------------------

*شعر از مارگوت بیکل ترجمه ی شاملو:

دلتنگيهای ادمی را باد ترانه ای می خواند
روياهايش را اسمان پر ستاره ناديده می گيرد
و هر دانه برفی به اشکی نريخته می ماند

سکوت سرشار از ناگفته هاست
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتيهای به زبان نياوده
در اين سکوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من

No comments: