Wednesday, October 11, 2006

ماه رمضان. من خودم را روی تخت باریک یک نفره کنارت جا می کنم و به پهلو به سمتت می چرخم. توی روی تحت طاقبار دراز می کشی و به سقف نگاه می کنی. تخت توی اتاق پذیرایی خانه تان است. الان یادم نمی آید چرا. اما یادم هست که همه چیز مرتب است و ساکت.

موهایت را کنار می زنم و سرم را به سویت خم می کنم و روی لب می بوسمت. لبهایت را جمع می کنی و دهانت را محکم می بندی. «بوسه هم روزه را باطل می کند؟» تابی از خشم در نگاه و حرکاتت هست. به شرارت می خندم:‌ «حتی اگر خشک خشک ببوسمت؟» طاقباز خوابیده ای و در نگاهت یکجور سردی یخ می زند. می گویی که دیگر حتی فایده ای هم ندارد. می گویی حالا که به اینجا رسیده ای حتی نمی دانی دیگر چه چیزی را می توانی نگاه داری و کدامیک را می توانی رها کنی. و تو بین خواسته هایت و بایسته هایت له می شوی. و تو یکجورهایی از من دلگیری. از من که هیچ بد و خوبی ندارم و هر چیزی را در خودم همانطور که هست می پذیرم و فکر می کنم مقدسات و محرمات فقط برای آدمهای ساده لوح ساخته شده اند که خودشان نمی توانند برای خودشان تصمیم بگیرند. من که هنوز آنقدر بچه ام که نمی دانم که این آدمها هستند که مقدسات را درست می کنند و بعد عرف را و مناسبات خانوادگی را تا احساس امنیت کنند و این تضاد و این میل به زهایی و این درد که بیداد می کند و مجذوبم کی کند هرگز نشانه ی آزادی نیست. نشانه ی هراس است و بس.
من نشانه ها را دیدم. معنایشان را نمی دانستم شاید.
و من نشانه هایی را دیدم که می خواستم ببینم. و من دنبال همان نشانه ها رفتم. و من زمین خوردم. سخت. هه! باور نداشتم آنروزها که آدم می تواند اینقدر تنها باشد. و اینقدر رها.

دیگر هرگز روزه نگرفتی. ماه رمضان اما حالت یکجورهایی بدتر می شد. یکجورهایی تیره تر می شدی و خسته تر. جدا شده بودی. از چی؟ بچه تر از آن بودم که دنبال جواب بگردم. فکر می کردم همین است که هست. نفهمیدم که این جدایی هرگز نشانی از رهایی بر خود نداشت. شاید تنها هراس. و بازگشت. من که هرگز به بازگشت فکر هم نکردم.

تو رفتی. نقطه ی مناسبی را برای پیوستن انتخاب کردی. رها شدی. وسبکبال. من به تو پشت کردم و به عشق نارسمان که تو را می ترساند ... و شاید یکجورهایی عامل شرمساریت بود. و هر آنچه که از جنس تو بود. از جنس ما بود. من با همان حس ایده الیستی بچه گانه ی بیست سالگی ام از حس آسودگی و رهایی تو و از آسودگی و همراهی همه ی آنها که می شناختم در تایید رفتنت بیزار شدم و رفتم. برای همیشه.
و من بعد از تو باز هم عاشق شدم..

هاه! چقدر راه آمده ایم تا به اینجا برسیم که هستیم ... این باشیم که هستیم. دور. رها. مرده. مرده برای دیگری.
اما خاطره ها هستند ... و خوب است که هستند.

No comments: