در خانه کرسی گذاشته ام.
ابنجا دیگر شب است. این ساعت که در تابستان تورنتو حتی غروب هم نیست در زمستان خود شب است. زیر کرسی نشسته ام. قمبل روی پتوی کرسی روی پایم نشسته است. لپتاپ را روی کرسی گذاشته ام و قمبل خودش را مابین من و کرسی جا کرده است. خمار و آرام و خواب آلود. گاهی دستش را بلند می کند و به صورتم می کشد. روی سرش را می بوسم. چشمانش را باز می کند و می بندد. گاهی دست راستش می پرد. نمی دانم چرا. برایش چیزی می خوانم. دمش را تکان می دهد. کشاله ای می رود و سرش را روی دستهایش می گذارد.
می گذارد که سرش را بگیرم و ببوسم. چشمهایش را. گوشهای را که همیشه قدری سردند. برایش آواز می خوانم. آنقدر می خوانم تا تسلیم می شود. احساساتی می شود و برای چند لحظه ی کوتاه طاقباز می شود و می گذارد شکمش را نوازش کنم. نگاهش دیدنی است. بعد باز می چرخد و به حالت همیشگی اش -گوش به زنگ و منقبض- در می اید. دستهایم را لیس می زند. صورتم را جلو می برم. چانه ام را حالا.
دوستش دارم. وروجک سیاه گوش دراز را. می داند. یک لحظه از من جدا نمی ماند.
جدا نیستیم.
No comments:
Post a Comment