یادداشت دوشنبه: خنده دار است که من در میان کار و رانندگی های طولانی به پروژه و قمبلی و دوستانم دیگر وقتی برای تو پیدا نمی کنم. خنده داراست که من دیگر آن ترانه های عاشقانه را که اشکم را در می آورد گوش نمیکنم ... برایم خسته کننده اند
اگه تلخی ... مثل نفرین ... اگه تندی ... مثه رگبار ... اگه زخمی ... زخم کهنه ... بغض یک در ...رو به دیوار ...
خنده داراست که من پذیرفته ام که باز نمی گردم.
پذیرفته ام؟
ما در مهرماهی با بوسه ای شروع کردیم و در دیماهی تنها میوه ی این درخت را نارسیده از ان چیدیم و در بهمن ماهی مرا راهی این راه کردیم که قرار بود مرا برساند به من - که دیگر گمش کرده بودم- و تو را به قرار، که گمش کرده بودی. خنده دار است اما انگار رسیدیم.
یادداشت سه شنبه شب: این بحث جدید و سریعا گسترندی حق مهاجرین کانادایی در نگاه داشتن ملیت اصلی خود در کنار ملیت کانادایی شدیدا خسته ام می کند. هزار حرف می شود در خصوص آن زد اما شنیدن این یک جمله ی تکراری که کانسرواتیوها به آن چسبده اند خسته ام کرده است که «مهاجرین باید بین وفاداری به کشور خودشان و کانادا یکی را انتخاب کنند».
بحث از وقتی بالا گرفته است که استفان دیان -با داشتن گذرنامه ی فرانسوی در کنار کانادایی- به رهبری لیبرال پارتی انتخاب شده است. می خواهند با مجبور کردن دیان به گذشتن از ملیت فرانسوی خود، لیبرال ها را در تقابل با مهاجرین قرار دهند و یا کانادایی ها را از انتخاب دیان به عنوان نخست وزیر کانادا بترسانند.
یادداشت امروز: از خانه تا پروژه 90 کیلومتر فاصله است. از اخبارها و گزارشها و تحلیلها خسته ام. «سی دی پلیر» (آقا اینرا شما در ایران چه می گویید؟) را روشن می کنم.می خواند.
باز می گردم. همه ی این سالها را. به سرگشتگی نوجوانی ام.
هیچوقت فکر کرده ای آنکه سفر کرده است چه باری با خود به همرا می برد.
من نمی خواستم بروم اما -در سرگشتگی بین تو و آرزوهایت- مثل احمقها فکر کردم که آنچه که نمی خواهم همان چیزی است که باید دنبالش بروم. با همان روحیه ی خود آزاری چریکی بچه های سالهای انقلاب.
هنوز زمینش نگذاشته ام. بار را. وزن آن همه را.
خواهم گذاشت؟ نمی دانم.
می خوانم:
من هنوز پُرم از آرزو. هاه! بد هم نیست. بچرخ تا بچرخیم.
No comments:
Post a Comment