Wednesday, December 13, 2006

یادداشت یکشنبه شب: بچه ها رفتند. حالا من هستم و یکی دو ساعت بیداری. یکی دو ساعت سکون. من به شب یلدا فکر می کنم ... و به اول دیماه و آن سنگهای چینی سرد. و به بیست و هفتم دیماه. باور می کنی دیگر هیچ چیز ... یاد یا آرزوی آنچه که گذشته است اندوهگینم نمی کند؟ و حتی اینکه سالهاست که خنده ی شیرین محمود را نشنیده ام ...و در خیابانهای تهران بی هدف و آزاد قدم نزده ام و در دایره ی اسرار آمیز و برانگیزاننده ی نگاهت قرار نگرفته ام. و اینکه سالهای دیگری را هم به دور از همه ی آنچه که دوست می داشتم سپری خواهم کرد اندوهگین و یا حتی دلتنگم نمی کند. یک جایی اما همه ی اینها به من نزدیکند. انگار من برای همیشه همه ی اینچیزها را با خودم به همراه آورده ام. لحن مهرآمیز خانم حبیبی را و نگاه حمیرا که از عاشقیت های دست و پاگیر و بیدرمان من خسته بود.

یادداشت دوشنبه: خنده دار است که من در میان کار و رانندگی های طولانی به پروژه و قمبلی و دوستانم دیگر وقتی برای تو پیدا نمی کنم. خنده داراست که من دیگر آن ترانه های عاشقانه را که اشکم را در می آورد گوش نمیکنم ... برایم خسته کننده اند

اگه تلخی ... مثل نفرین ... اگه تندی ... مثه رگبار ... اگه زخمی ... زخم کهنه ... بغض یک در ...رو به دیوار ...

خنده داراست که من پذیرفته ام که باز نمی گردم.
پذیرفته ام؟
ما در مهرماهی با بوسه ای شروع کردیم و در دیماهی تنها میوه ی این درخت را نارسیده از ان چیدیم و در بهمن ماهی مرا راهی این راه کردیم که قرار بود مرا برساند به من - که دیگر گمش کرده بودم- و تو را به قرار، که گمش کرده بودی. خنده دار است اما انگار رسیدیم.

یادداشت سه شنبه شب: این بحث جدید و سریعا گسترندی حق مهاجرین کانادایی در نگاه داشتن ملیت اصلی خود در کنار ملیت کانادایی شدیدا خسته ام می کند. هزار حرف می شود در خصوص آن زد اما شنیدن این یک جمله ی تکراری که کانسرواتیوها به آن چسبده اند خسته ام کرده است که «مهاجرین باید بین وفاداری به کشور خودشان و کانادا یکی را انتخاب کنند».
بحث از وقتی بالا گرفته است که استفان دیان -با داشتن گذرنامه ی فرانسوی در کنار کانادایی- به رهبری لیبرال پارتی انتخاب شده است. می خواهند با مجبور کردن دیان به گذشتن از ملیت فرانسوی خود، لیبرال ها را در تقابل با مهاجرین قرار دهند و یا کانادایی ها را از انتخاب دیان به عنوان نخست وزیر کانادا بترسانند.

یادداشت امروز: از خانه تا پروژه 90 کیلومتر فاصله است. از اخبارها و گزارشها و تحلیلها خسته ام. «سی دی پلیر» (آقا اینرا شما در ایران چه می گویید؟) را روشن می کنم.می خواند.

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم ... تو آخه مسافری خون تن اینجا منم ...


باز می گردم. همه ی این سالها را. به سرگشتگی نوجوانی ام.
هیچوقت فکر کرده ای آنکه سفر کرده است چه باری با خود به همرا می برد.
من نمی خواستم بروم اما -در سرگشتگی بین تو و آرزوهایت- مثل احمقها فکر کردم که آنچه که نمی خواهم همان چیزی است که باید دنبالش بروم. با همان روحیه ی خود آزاری چریکی بچه های سالهای انقلاب.
هنوز زمینش نگذاشته ام. بار را. وزن آن همه را.
خواهم گذاشت؟ نمی دانم.
می خوانم:

تن تو مثل تبر ... تن من ریشه ی تر ... تپش عکس یه قلب ... مونده اما رو دلم ...


من هنوز پُرم از آرزو. هاه! بد هم نیست. بچرخ تا بچرخیم.

No comments: