من گمانم خیلی دیر از این بازی شب یلدا خبردار شده ام ...خواستم به حرمت سارا و آوات چیزی بنویسم، اما هر چه فکر می کنم چیزی راجع به خودم به یاد نمی آورم که گفتنی باشد ... شاید تنها یک چیز که از علی شنیدم و کلی به آن خندیدم: اینکه پسرهای دانشگاه از من می ترسیدند.
عجیب هم نیست ... الان خودم هم از خاطره ی خودِ بیست ساله ام می ترسم.
No comments:
Post a Comment