Wednesday, February 7, 2007

خواستم چیزی اینجا بگذارم. رفتم سراغ نوشته های بهمن ما ۴ سال قبل. آی آی آی ... بدحال بودم ها!
یادم هست دو سال پیش روزی خاطره ی اینروز را با جزئیاتش برای رشید تعریف کردم و او تا مدتی هق هق می کرد ... هاه! اشک در می اوردم ها!
نوشته را تنها به خاطر تاریخش می آورم- که اواسط بهمن ماه ۱۳۸۱ است- و نه به این خاطر که تجانسی با روحیات کنونی ام دارد ... تغییر کرده ام ها!


دلگیر نشو جانم ... دیگر من هم آن دیماه دور سال ۷۲ را فراموش کرده ام ... هرچند ۱۰ سال کشید.
آرام شده ایم ها.


بهمن ماه ۱۳۸۱

می گويم که از حد تحمل گاهی خارج است. می گويم نمی دانم تحملش می کنم برای من ... يا برای تو. گاهی؟ من از پله پايين می آيم، نرده را گرفته ام ... تو راست به من نگاه می کنی. نمی فهمم. همه چيز را ان بالا گذاشته ام. هرگز ترسيده ای؟ برايت نگفتم. من تا آنروز هرگز در عمرم نترسيده بودم. و هراس آمد. و هراس آنجا ماند. تو سه پله ي آخر را بالا می آيي. من اما نرده را رها نمی کنم: چطور توانستی مرا اينجا بياوری. زن می گويد: آرام باش ... می گويدچيزی نيست. نرده را نمی خواهم رها کنم. هميشه جهان تا اين حد سنگين است؟ زنی فرياد می زند: چطور توانستی مرا اينجا بياوری؟ ... تو لبهای مرا می بوسی... عوووق. بالا می آورم. بعد از اين تهی. تو لبهايم را می بوسی. چيزی مگر در من مانده است؟ عوووق. تا حالا مضطرب شده ای؟ چطور توانستی؟ کاسه ای جلوی دهانم گرفته است. مرا همين حالا ببر بيرون. زنی سرش را با ناميدی تکان می دهد. چشمانم حتما بسته است. هراس انجاست و در شديدترين لرزه ی استفراغ هم بيرون نمی ريزد. تا حالا تو را مضطرب نديده ام. می دانی حتما چشمانم بسته بودند... عوووق... و تو در همان حالی که بالا می اورم مرا می بوسی. و هراس در تو هست. و شکست در تو هست. و حرکت سر زن ، گه ديگر حتی چهره اش را به ياد نمی آورم، ديوانه ام می کند. چطور توانستی همه چيز را بشکنی. و مرا. می گويم از حد تحمل خارج است شايد. صدای بچه ها با هم مخلوط می شود. حرف. قول. قرار. کدام کارگردان را می خواهيد؟ عجب بادی بيرون می وزد. صدايي نمی آيد. شايد؟ همه چيز آرام است. با اين زن که در آينه می گريد از خاطره ای بگو. پنجره را باز کن. نفسم بالا نمی آيد. تا حالا تو را مضطرب نديده بودم. چشمانم مگر بسته نبودند؟ نمی دانم تحملش می کنم برای تو ... يا برای من.

No comments: