دل آشوبه های این یک روز
-"سلام".
-"سلام ... چه عجب".
می خندم: "می خواستم زودتر زنگ بزنم اما صبر کردم تا دیماه. تا بیست و هفتم دیماه. همین امروز است نه؟"
تلخ می شوی. تمام می شود. جادوی لحظه در یک آن ناپدید می شود. با یک جمله ی نابجای من. برای تو که همه چیز را سر جایشان دوست داری.
می دانی. من همیشه می توانستم از تو تعجب کنم که چطور می توانی چیزهایی را که بودند یا قرار بود باشند به آسانی نادیده بگیری و سهل انگار و متکی به نفس طوری رفتار کنی که انگار واقعیت ... موجودیت نداشتند.
حالا دیگر تعجب هم نمی کنم. برای تو وجود نداشتند. ندارند.
می گویم: "من دیگر از یادآوری اش هم ناراحت نمی شوم. می بینی ... دیگر هیچ چیز غمگینم نمی کنی."
لحنت بوی تحقیر می گیرد: "خوش به حال تو که چیزها را از یاد می بری."
می دانی ... دیگر حتی این هم ناراحتم نمی کند.
سالها پیش در جوابت شاید به تندی می گفتم که من شاید لااقل به خاطر می سپرم و بعد از یاد می برم ... اما ...
سالها پیش بچه بودم و عاشق.
****
نمی دانم تویی که پیشنهاد می کنی یا حمیرا و یادم نمی آید قرار شام بود یا چیزی هیجان انگیز تر ... هرچند که بیرون رفتنهای گروهی مان همیشه هیجان انگیز بودند. روزها را دوره می کنید:
-اوه ... آنروز من باید فلان جا باشم
-آنشب هم من مطمئن نیستم بتوانم.
گفتگویتان ادامه پیدا می کند و تو رو به من و علی و محمود که در طرف دیگر اتاق نشسته ایم بر می گردانی: "اول دی چطور است؟"
چهره ی من طوری تیره می شود که همه برای یک آن نفسشان را در سینه حبس می کنند. موج یکی از آن طوفانهای خشم مهارناکردنی می آید که بر سرت فرو بریزد. در آن سالها باورم نمی شد که در کمتر از یکسال تو همه چیز را -اول دیماه را ... سالگرد آن دفتر تاریک را که کفش با سنگهای چینی سرد و بی قواره فرش شده بود ... همه و همه را- به این راحتی فراموش کرده ای.
لحنم سرد و خصمانه است: "چرا ۲۷ دیماه قرار نمی گذارید؟"
همه همچنان خاموش هستند. می دانی .... رنجش و اندوه و سرخوردگی ام بیش از آن بود که بتوانم برای رنجش آنها اهمیتی قائل شوم. همین که نمی فهمیدند بیشتر دیوانه ام می کرد. نا آرام میشدم و پرخروش. و چهره ها همه از تاب دلسوزی و ترحم و بیزاری لبریز می شدند. و این همه باز عاصی ترم می کرد. بیرحم می شدم. دیوانه. دیوانه.
****
باور می کنی که من هنوز گاهی ساعتها در سکوت می نشینم و -نه دیگر به تو که- به مجموعه ی اتفاقاتی می اندیشم که توانستند مرا تا آن حد آزرده کنند ... تا آن حد در هم شکسته ... و خشمگین ... و همچنان و حتی بیش از پیش، عاشق.
یادم هست که اندوه در من به سرخوردگی و خشم بدل می شد. و این همه در تو به فاصله.
****
دیشب هامون مهرجویی را دیدم. در سال ۶۹ برای آخرین بار هامون را دیده بودم. از آخرین دیدارم با نادیا بازگشتم ... اندوهگین اما مصمم. دم سینما ریولی بی هوا به تاکسی گفتم که نگاه دارد و به درون رفتم. نشستم. "بیتا فرحی" می گفت: « ... افکار سیاه و تیره ی حمید خسته ام می کند ...من برای چیز دیگری ساخته شده ام ... من می خواهم بریزم ... بپاشم ... بسازم» و گفت که باید برود.
پذیرفتم.
*****
می گویم: «می دانی ... من همیشه همینقدر تبدار بودم».
همیشه همینقدر ناجور و نخراشیده بودم. و این چهره ها -چهره ی آدمهای آرام و معقول و منطقی که خوب و بد همه چیر را از بر می دانند و دورت را گرفته اند و بدتر هراسان و مضطربت می کنند یکطور بیمارگونه ای عاصی ام می کرد.
می گویم: «یک جایی هست که باید چیزها را بپذیری. چیزها را همانطور که هستند بپذیری. یک جایی هست که همه شان را باید بگذاری که بروند. بگذری.»
من پذیرفتم. عقل سلیم تو را و همه ی کسانی را که دوستشان می داشتم. رفتم.
باد در رویای مرگ همه چیز را -همه ی آن چیزهایی را که از جنس هامون نیستند و هامون از جنسشان نیست - با خود می برد.
می گویم: «شاید باید بمیریم تا بگذریم.»
هامون را از آب می گیرند. نفسی می کشد و بیدار می شود. از یکی از زندگی هایش.
«چند بار باید مرد؟ چند بار باید گذشت؟»
No comments:
Post a Comment