Friday, May 11, 2007

بخش دومِ نوشته ی ششم اسفند ماه:

چشمهایم را باز می کنم. کسری از ثانیه لازم است تا شب را با ماجراهایش به یاد بیاورم. دایره ای از صورتهای ناشناس که بر رویم خم شده اند می ترساندم. نگاهم دایره را دور می زند و روی صورت سارا می ماند. برادرش را هم به جا می اورم. بقیه اما ... می خواهم بلند شوم. مانعم می شوند. در فضایی ناشناس کف زمین خوابیده ام و سرمی به دستم متصل است.
-«ساعت چند است؟» سارا می گوید که نزدیک ۱۲ شب است.
-«مامانم می داند؟» به یاد آورده ام که می بایست قبل از ۹ شب به خانه بر می گشتم. دعواهایم با مامان -که از برنامه ی رفت و آمد خودسرانه ی من بی نهایت عاصی است- انرژی می خواهد. سالهاست که چپ و راست با هم به جنگ و دعوا مشغولیم. این اواخر دیگر چیزی در میانمان شکسته است. آن سالها مامان همیشه مرا می ترساند. نوعی لجاجت هیستریک درش بود که هر آن دامنگیرم می شد ... دامنگیر هر کسی یا هر چیزی که دوست می داشتم.
سارا می گوید که با خانه تماس گرفته اند و قرار است تا حال من بهتر شد مرا به خانه ببرند. «اینجا کجاست؟» می گوید که در خانه ی احمد هستیم. احمد دکتر جوانی است از دوستان برادر سارا. «با این وضع نمی توانستیم ببریمت بیمارستان.»

****
چشمهایم را باز می کنم. کسری از ثانیه لازم است تا آنچه رفته است را به یاد بیاورم. درد سخت بر بطنم پنجه می زند. روز است. بر کف یک اتاق پذیرایی تاریک که پرده های کلفتش را کشیده اند، روی زمین، روی یک قالی سرخ رنگ، خوابیده ام. آخرین چیزی که در خاطم هست صدای زن است: «چند تا نفس عمیق بکش» و نگاه سرد و خالی مرد.
همه چیز باز می گردد. همه ی احساسات فرو خورده ام. و خشم. بلند می شوم. می افتم. باز بلند می شوم. می افتم. نمی دانم چند بار بلند می شوم و باز می افتم. یک چیزی هست که نمی فهمم. نمی توانم چشمانم را باز کنم. با چشمان بسته اطراف را نگاه می کنم و در تاریکی محو اتاق لباسهایم را پیدا می کنم. می خواهم شلوارم را که خودم در آورده ام و در کناری گذاشته ام بپوشم. نمی توانم. چیزی درم درد می کند ... تا حالا زخم خورده ای؟
می افتم. چشمانم بازند یا بسته نمی دانم اما زن را می بینم که با نگاهی سخت متاثر به من نگاه می کند. می گوید: بلند نشو جانم. کمی صبر کن. سرم را به علامت نه تکان می دهم. بلند می شوم. می افتم. چند بار ... چند بار ... شلوارم را می پوشم. با قدمهایی لرزان به سمت در اتاق که به پاگرد یک پلکان باز می شود و هر دو لنگه اش باز هستند می روم.
برایت گفته بودم؟ با چشمان بسته هم می توان دید.

****
بیدار می شوم. هیچ چیزی به یادم نمی آید. درد شدید معده اما وقایع را به خاطر می آورد. فکر می کنم: «چی شد؟»
در اتاق پذیرایی خانه مان روی یک تشک کلفت پنبه ای خوابیده ام. نیمه شب است. مامان روی تشکی در فاصله ی چند متری تشک من دراز کشیده است و به صدای بلند گریه می کند.
تصاویر به ذهنم بر می گردند. به یاد می اورم که برادر سارا در ماشین را باز می کند و مرا روی کولش می اندازد و به سمت خانه می رود. کمی پیش از آن در خیاط برفپوش خانه احمد به من کمک می کند و من از دردسری که برای این آدمها ایجاد کرده ام شرمنده ام. با نوعی تلخکامی می گویم «این آخر و عاقبت ماست؟» می خندد. در نحوه ی ملایم و آرام خنده اش چیزی هست که آرامم می کند. انگار همه ی این چیزها برایش خیلی طبیعی است.

****
نمی دانم چرا نمی توانم سر پا بایستم. می ایستم اما. نرده ی پله را با همه ی توانم می چسبم و پله ها را یکی یکی پایین می آیم. پله به پاگرد می رسد پیچ می خورد. در پایین پله ها تو ایستاده ای. تو با نگران ترین نگاه دنیا. زنی در کنارت ایستاده است. پیداست که تو خواسته ای بالا بیایی و زن مانعت شده است. چند پله بالا می آیی و مرا می گیری.
زن ما را به اتاقی می برد که شبیه یک آزمایشگاه است. من می خواهم که تو رهایم کنی. نمی کنی. می خواهم بروم. نمی گذاری.
می دانی سالها بعد به فریادهایم را به یاد آوردم. نیمه شبی بلند شدم مبهوت روی تخت نشستم و برای اولین بار به یاد آوردم که چگونه فریاد می زدم: «من را همین الان از اینجا ببر» ... یا چیزی شبیه به این. نگاه زن را سالها بعد به یاد آوردم.

****
با بچه ها به سمت دانشگاه می رویم برای تمرین والیبال. اتوبوس از خیابان هنگام می گذرد. برایم تعریف می کنند که چطور سارا بهشان زنگ زده بود و ازشان خواسته بود تا به خانواده ام خبر دهند. نتوانسته بودند اما .... دقیقا نمی دانم چرا. شاید چون همه ی دوستان من یکجورهایی از مامانم می ترسیدند. الان هم یادم نیست آخر سر سارا زنگ زده بود یا نسرین. گمانم نسرین. بعد هم با پدر و مادر خودش حرفش شده بود که اصرار کرده بودند خانواده ی من حق دارند حقیقت را بدانند.
من با همان لحن پر هیجان لیلای جوان با خنده و مسخره بازی و آب و تاب -هه! همه چیز آنروزها برایم مسخره بود ... هر چیزی که برای دیگری حرمتی داشت- برایشان از جزئیات شب می گویم ... از دادها .. از هوارها. سارا آرام است. خوشحال از اینکه این همه گذشته است. نسرین می گوید: «لیلا با این کار خودش را خراب کرد.» ... من شانه بالا می اندازم. آنموقع هنوز خیلی جوان بودم و یک گفته از این دست دلتنگم می کرد و خسته ... خیلی نکشید که پذیرفتم ... که در این اندازه ها، خرابتر که بهتر.

****
مامان نیمه شب به همه زنگ زده بود. به تو ، به علی، به حمیرا و محمود. ساعتها در خیابانهای تهران دنبالم گشته بودند. تو خاموش مانده بودی. من همیشه از توانایی تو حیرت می کردم و این مرا باز بیشتر به تو دلبسته می کرد. این تفاوت ...همه ی آنچه که تو بودی ... و من نبودم.
محمود و حمیرا تا نزدیکی های صبح به هر جا که به ذهنشان می رسید سر زده بودند. الان فکر می کنم که طبیعی است ... الان فکر می کنم آن همه درد، آن همه سرگشتگی باید همه را بی خواب می کرد. همه ی آنها که دوستشان می داشتم.

****
مامان در حال گریه با خودش حرف می زند: «شاید راست می گوید. شاید زندگی خودش است و من نباید در آن دخالت کنم ... شاید حق دارد هر تجربه ای را که می خواهد بکند.»
برای اولین بار دلم برایش می سوزد.

****
به بچه ها گفتم. به حمیرا و محمود. به مامان و امیر و خواهرانم ... نه. چه فایده ای دارد رنجشان بدهم. به بچه ها گفتم ... شاید برای اینکه رازها مرا تا سر حد مرگ آزار می دهند. شاید برای اینکه فکر می کنم که باید به دیگران این فرصت را بدهیم که همه ی آنچه را که بر اساسشان خودمان را دوست نداریم، بدانند ... شاید برای اینکه از بار این همه تلخی رها شوم.
می دانی شاید من همه ی انچه را که رفت ... همه ی آنچه را که خواست تو بود پذیرفتم ...اما هرگز تو را نبخشیدم. لااقل نه تا سالها بعد. کوچکترین حرکت تو، یک سخن بی هوا، یک ژست ، مرا به خشمی مهار ناشدنی می کشانید. هرگاه که چهره ات نشانی از آن آسودگی داشت که آن روز بر چهره ات نشسته بود.

برایت می گویم که: "آخر رها شدم". تو باز تلخ می شوی. و در لحن صدایت چیزی مثل ناباوری و بی تفاوتی شکل می گیرد ... و درت به بی حسی می نشیند.
ما یکدیگر را در تلخکامی بیشتر دوست می گرفتیم.

****
باور می کنی که من همین چند هفته پیش بعد از بیست و اندی سال پای تلفن برای مامان گفتم که آنشب چه اتفاقی افتاد. با همان لحن همیشگی گفت: «می دانستم.» نمی دانست. نمی توانست بداند. هر چند که حلقه ی دوستان دوران دانشگاهم تا مدتی بعد انگار آنرا فراموش نکرد. و محال نبود اگر قضیه به گوش وحیده می رسید ... و بقیه ی خانواده.
من بازتابش را -که لعابی ویژه داشت ... تاب گفتار در مورد کسی که آب از سرش گذشته بود- چند سال بعد به از اینطرف و آنطرف شنیدم و متعجب شدم. پسر عمه ی ای به دختر عمویی می گفت: «شنیده ای که ...؟ » ... و کلمات مست و با یک پسر و کنار خیابان خوابیدن توی ان همه قِل قِل می خورد.
تنها یکبار به دیدنت آمدم. فکر کردم از تو بپرسم که آیا زمان آن فرا نرسیده است که همدیگر را ببخشیم؟ نرسیده بود.

****
می خواهم بازگردم تا ببینمت.
برایت گفته بودم؟ جدایی از تو ... حاصلش برایم جدایی شد از همه ی آنچه که بود ... شاید برای اینست که دوستت دارم.

No comments: