Friday, July 6, 2007



نگاه کن


خنده دار است اما این شعر ... این ترانه ... تا همیشه برای من تنها یادآور صدای آهنگین تو ... یادآور عشق من به دختری است جوان ...
دختری که از همه چیز می ترسید.و بیش از همه چیز از خودش... از تنها ماندن با خودش. از وانهادگی.
با آن حس در هم شکستگی مجاهدی تواب ... که نه اوین را دیده بود و نه لاجوردی را ... زندانش همه ی وسعت آن شهر بود -که دوستش می دارم- و جلادش خودش بود.

این اصل آنچه بود که من در جوانی -آنوقتها که کله ام پر از باد بود و با همه چیز سر ناسازگاری داشتم- «قبیله» و کمی بعد تر «گله» اش می نامیدم: "می ترساندت. تو را زندانبان خودت می کند. کله ات را پر می کند پر از «چگونه باید بودن"» ...
و اینهمه چه حسی از تحقیر و تنهایی را در من بارور می کرد.
و من همیشه چقدر خسته بودم.

امروز ... اینجا ... بیرون از هر حجمی ... هز شکلی .. هر چیزی هستم که مرا از تنهایی با خودم و آنچه هستم و آنچه می توانم باشم می توانست جدا کند ... جامعه ... خانواده ... روابط اجتماعی ... خوبها و بدها و پسندیدنی ها و پسندیدنی تر ها ... شایستگی ها ... و به مجموعه ی عواملی می اندیشم که می توانستند مرا تا آن اندازه خشمگین کنند ... و دلتنگ.

هه! حالا اما گله ها و قبیله ها را حتی دوست هم دارم. هستند و باید باشند گمانم.

***

این ترانه را امروز به یاد سالهای دور دانشگاه گوش کردم...
آن راه طولانی بین دانشکده ی عمران و تریا ... که به محوطه ای پر از قاصدکی های وحشی می رسید ...
و تنهایی ما میان گروه دوستانمان ...
و تنهایی مان با هم.

***

حالا من هستم ... و (لابد!) تو هستی ... همانجایی هستیم که می توانستیم باشیم. ارام.
هستیم. هستیم.... بی هیچ بستگی ... یا پرتو پریده رنگی از اشنایی ... دور ...
نه.
رها.

غریب است زندگی.
برای همین است که دوستش دارم.
همچنان که این ترانه را.

****

راستی! این تقدیم به   دلقک  که عاشق شنیدن شعرهای فروغ است با صدای فریدون فرخزاد و اشعار مولوی با صدای داریوش ... یا این یکی ...   

No comments: