Thursday, December 29, 2011

مرداد ماه

یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که ماندن را معنا کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که مرا در رفتن مصمم کند. روزها را وشب ها را با شبهه ای از ایمان با شکیبایی به انتظار می گذرانی ...... من از پذیرفتن زن به همان اندازه می ترسم که از نفی کردنش. و من آن معنای گمشده را که در رفتن و ماندن پیدا نمی شود -و در ساختن و بازگشتن و در خواستن و در خراب کردن و به دور انداختن پیدا نمی شود- با حسی ناشکیبا از نامعلوم طلب کرده ام. و من از چیزهایی که تعریف می شوند و اسمهای معین دارند و با تکرار کردنشان ویژگی های از پیش تعریف شده ای از سایه بیرون می پرند و حق موجودیت خودشان را طلب می کنند می ترسم ... نامعلوم آرامم می کند.

مرداد ماه

از يکي شدن مي هراسي. تو خانه اي مي خري و گلي از گلخانه ي پنج هزار گله اي که جايش را من مي دانم و همه مي دانند که کجاست .... و ديوارهاي درون خانه را با کاغذها مي پوشاني و کاغذها را با امضاها. و روي امضاها مهر مي زني و ديگران را به شهادت مي گيري و روي شهادتشان مهر مي زني ...
و تو گوسفندان بی گناهی را در پیش خدایانت قربانی می کنی و خونشان را با طرحی از پنج پنجه ات روی در و دیوارت می زنی به این امید که خدایان بدانند که تو از خونریزی پرهیز نداری و بر تو خشم نگیرند ....
و تو قفل هاي بزرگ مي خري و کيسه هاي سياه رنگ پلاستيکی. و هر شب کيسه ي پر از زباله را از چهارديواري ات بيرون مي بري ... کيسه اي که درِ آن را به سختي گره مي زني تا نگاهي بيگانه پس مانده هايت را نبيند ... از در چهار ديواري ات بيرون مي روي و قدم به دنيايي مي گذاري که در آن آنچنان سخت و مصمم براي بدست آوردن آنچه که داري - آنچه که هستي - مي جنگي که من مي دانم و تو مي داني. نگاهي به چپ و راست مي اندازي و کيسه را در جايي مي گذاري که برايت مقرر کرده اند و در هواي تازه ي شب نفسي عميق مي کشي. تو راست مي ايستي. با خودت فکر مي کني که سهمت را چه خوب و چه به جا به دنياي بيرون از چهارديواري ادا مي کني. در را پشت سرت مي بيندي ... و قفلها ... و قفلها. تو پشتت را به در و به هر انچه که در بيرون آن است مي گرداني و هوشمندانه لبخند مي زني.
هه! يکي شدن!

مرداد ماه

میدانم. درد هميشه با من بود اما با آمدن تو رنگ درد تغيير کرد.
تو که آمدی رنگ همه چیز تغيير کرد. و من فهميدم که تنهايي چه مزه ای داشت. تو که آمدی اشک معنی پيدا کرد ... و اين جانور ناشناس که هميشه ته دلم عين يک موجود بيقرار اسير خودش را جمع می کند و به در و ديوار می کوبد معنی پيدا کرد. خواستن، دادن، گذشتن، باور کردن، پشت کردن، تن سپردن و رنج معنی پيدا کردند. تو انگار با من بزرگ شدی. من بيشتر و بيشتر در تنهايي می نشستم و تو حرف می زدی ... و همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. دريا رنگ تو را به خود گرفت، کوه رنگ تو را به خود گرفت و آن رهگذر هم که همه ی آن سالها گمان می کردم که امده است تا بماند. و من چهره ها را گم کردم و رنگها را گم کردم و اينه ها را که از هر تصويری خالی بودند ... و به تاريکی پناه آوردم. به ته تنهايي. انجا که هيچ چيز جز تو نبود. ابر نبود. دريا نبود. من نبود. او نبود. هيچ نبود.

3 comments:

Anonymous said...

زمانی هم که رفتی باز اش همان اش شد و کاسه همان کاسه.
زاگرس خسته

mahemehr said...

salam bar eshgh,,, bar tanhaieeye eshgh,

لی لا said...

فرزند فقط می تونه با آدم چنین کاری بکنه.