Friday, February 22, 2008

امروز- جمعه

آرزوهاي من چندان هم پيچيده و دور از دست نيستند. به دست آوردن شان ساده است.
آفتاب و برف و پله هاي شير پلا.
نه سالي ميشد كه شير پلا نرفته بودم. دلتنگش بودم.
بد مصب دلتنگي عجب حسي است.
حالا اين يكي براي چند وقتي از فهرست خط خورد.
از شمال كه برگردم خيز بر خواهم داشت براي توچال.

.....

پانويس: خنده دار است لي بيشتر آرزوهاي من مربوط مي شوند به "رفع دلتنگي" و يا بايدِ "اولين ديدار". مثل بايدِ اولين ديدار با كليمانجارو يا چيلكوت تريل.

*****

ديروز - 5 شنبه

مي خندم: "دو قاره و ده سال".
كافي نيستند.
در تو هيچ دري براي پاسخ گشوده نمي شود. بسته اي. مانند هميشه.


نمي دانم چه حسي داري. راستش عادت كرده ام كه ندانم. كه نخواهم بدانم.

فكر مي كنم تو بر خودت است كه مسلطي يا بر من.
نمي دانم. برايم مهم نيست. ياد گرفته ام كه مهم نباشد.

*****

پريروز - 4 شنبه

چطور می شود یک چیز را اینطور خواست ... اینطور تب آلود و دردناك ... و در همان حال از ان دور بود .. از "آن" در مفهوم مطلقش.

****

پس پريروز - سه شنبه

تهران عجب شهری است.
نمی دانم این جوش و خروش و هیجان شهر است که دیوانه ام می کند، مردم که به هر طرف می دوند و باصدای بلند در گوشی های موبایلشان حرف می زنند و چیز می خرند و چیز می فروشند ... و تنها دخترها و پسرهای خیلی خیلی جوان هستند که لبخند می زندد و انگار که از معادلاتشان راضی اند، مانتو فروشی ها و کفش فروشی ها و لوازم خانگی فروشی ها و اجیل فروشی ها
یا دیدار با همه ی آنچه که دوست داشته ام.
و تو.

تهران عجب شهری است.
شاید این دیدار تو در خیلبانهای آشنای شهر است که دیوانه ام می کند
یا ندیدنت.
می بینی ... من هنوز هیچ چیز نمی دانم.

No comments: