تهران عجب شهری است.
حالا دیگر همه چیز آرام گرفته است. حالا من تو را دیده ام. و همه ی آنچه در گذشته دوست می داشتم. دیگر نمی توانم بگویم: «همه ی آنچه دوست می دارم.» نه. چیزهایی هستند که دوستشان دارم و در دایره ی بزرگ اما بسته ی این شهر جا نمی گیرند. چیزهایی نه از جنس تو.
خنده دار است اما در تمام ده سال گذشته من نخواستم که چیزی را دوست بگیرم ... چیزی را دوست بدارم ... چیزی را باور کنم. چیزی را به جز تو. اما به یکصد هزار و یک دلیل و بی هیچ دلیل شاید، باز دوست گرفتم و باز دل بستم.
حالا باز دستخوش طوفانهای غم و شادی و دلتنگی و بی قراری هستم.
حالا دیگر تو را دیده ام.
دیده ام.
حالا می توانم در تاریکی بنشینم و بی آنکه لازم باشد به خودم بگویم :«یادت باشدکه ...» به یاد بیاورم که ما - من.تو- از کجا شروع شدیم و راهمان کجاست.
حالا می توانم در خیابانهای شهر بی هدف راه بروم و بی آنکه لازم باشد به خودم بگویم: «ببین که .... » ببینم که چقدر از تو فاصله دارم. دوباره ظرفهای جان و دل مان -من. و تو- را ببینم. آنچه را ببینم که این ظرفها را پر می کند و زندگی مان را معنی می کند.
حالا می توانم بر تلخکامی ام در ترک چندین باره ی این شهر که دوستش می دارم پشت کنم و راهم را بکشم و بروم (همچنان به امید اینکه روزی برای همیشه بازگردم) بی آنکه لازم باشد به خودم بگویم :«تو باید ...و تو نباید ...» . بروم به ان سمت که سمتِ من است و حتی فرعی ترین کوچه هایش هم راهی ندارد به آنجا که تو هستی.
من انسان کوچکی هستم. من هنوز دلایل چیزها و ماهیت چیزها و خصوصیت شان را درک نمی کنم. اما موجودیتشان را ... چرا.
من عاشق "فینقیل" هستم که مریض است و حالا که من اینجا هستم دوستانم از او مراقبت می کنند و شبها از هراس امکان نداشتنش، نبودنش گریه می کنم. من عاشق منظره ی کوه های اطراف تهران هستم وقتی که بالای قله ی توچال نشسته ام و همین جا و همین الان دارم نقشه می کشم که بالا بروم و ببینمش. و همین الان دلم از وجد دیدنش می لرزد. می دانم. احمقانه به نظرت می رسد یا ساده دلانه. مهم نیست. اینرا بگذاریم کنار همه ی چیزهایی که نه من درکشان می کنم. و نه تو. چیزهایی مثل بودنمان روی این زمین.
همه چیز را نباید فهمید.تنها شاید باید پذیرفتشان. آنچنان که هستند.
من خودم را و تو را می پذیرم. به تمامی.
شانه بالا باید انداخت. همین.
No comments:
Post a Comment