Thursday, June 12, 2008

خوب حالا من نشسته ام و بچهک!
باور نداشتم.
گفتم نخواهد امد.
باور نمی خواستم بکنم.
نشانه های امدنش امدند.
از آگاهی پرسیدیم.
نشانه های آمدنش را تایید کرد.
حالا اما باز پا پس می کشد.

***
حالا باز شاید یکبار دیگر باید بیاندازمت در عدم.
می بینی جان دلم. جهان تو را نمی طلبد انگار. یا شاید دستهای عدم تواناترند. هر بار می خواهد بیاید و بگیرد و ببردت.
من تسلیمم. نه اگر در برابر وجود ... که در برابر عدم .
من تو را قربانی هراس خودم می کنم باز.

***

حالا من نمی دانم از بودن این باکتری باید ترسید یا از نبودنش. نمی دانم سرم را به کدام دیوار بکویم اگر آمدنی شدی. نمی دانم سرم را به کدام دیوار بکویم اگر نه.

***

دلم برایت تنگ می شود. از ایران یک سری فیلم ایرانی اورده ام و با اینکه آدمهای هیچ کدامشان به من تو نمی مانند و سرگذشت هیچ کدامشان آنجا نمی رود که ما رفته ایم .. به قدر من عاشق نیستند و به قدر تو دلدار و عقل مدار -هه! در آن واحد- ... در انتها اما اشک به چشمانم می آورند. در همه ی این قیل و قال ها که اینجا ازشان دور مانده ام. در تنگنای بی معنی این زندگی خنثای منطقی که در آن هیچ چیزی آنقدر اهمیت ندارد که مرا از خودم بیخود کند و مرا از آنجا که هستم بیرون بکشد و بیاندازدم در هیچ.
هیچ چیز نمی تواند و نباید که عاصی ام کند.
زندگی متوازن.


دلم برای تو تنگ میشود یا برای دوست داشتنت یا برای آزار دادنت و آزار دیدنت و برای دلخوری ها و دلسنگی ها و دلتنگی ها و دل به هم خوردگی ها و دل آشوبه ها و دلربایی ها و دلزدگی ها و دلشکستن ها و دل دل زدن ها ... و هر چه و هر چه که از دل می آمد و هیچ کدامشان نمی توانستند دلیلشان را و تکرارشان را و شدتشان را بفهمند و همه شان به تاسف برایمان سر تکان می دادند، تنگ می شود.

به تو می گویم که بعد از رفتنت معنای همه چیز گم شد. تلخی گم شد. حال گم شد و محال گم شد. حالا شاید فقط درد ماند. که ّانهم سالها بعد بالاخره آرام گرفت.


دوست داشتنت ... بی دوست داشته شدن ... دیدنت ... بدون تمایلت به دیده شدن ... و شنیدن دیر به دیر طنین صدایت که از هر گفتگویی فراری است ... تلخی ها رفته اند و یادها رفته اند و طعم های بوسه ها و هماغوش های و اشک ها رفته اند و تنها این حس شگرف از آن باقی مانده. حس دوست داشتن بیواسطه. نه دوست داشتن ... که یاد دوست داشتن. مثل چشیدن و چشیدن و دوباره چشیدن لرزش اسرار آمیزی که از دیدن یک گل زیبا و تلان و بینظیر در دلت مانده باشد و سالها بعد نه گل باشد و نه اصلا مهم باشد که باشد و تو باشی و ارتعاشهای تارهای یک دلدلدگی.

و هر جنگلی و دریایی که رفته ای، در کشاکش هر هماغوشی تبدار و خوشطعم با هر کس که بوده ای... هر شبنشینی خرم ...هر غذای خوشمزه که خورده ای ... یا مثلا طعم دویاره ی گیلاس و انار ... مثل شادی لمس سکه های نو و براق عیدی بوده است.
لذت های یک مرده ی خوشبخت.
چطور نمی فهمی؟

***
خر جان دلم برایت تنگ شده است و نتوانسته ام بهت زنگ بزنم.
یا تو نبوده ای. یا من.


***

خبر را چکونه باید داد؟
هیچ فکر کرده ای چطور باید گفت: «گمانم دارد می آید!»؟
اگر بیاید.

2 comments:

Anonymous said...

flidayantappy http://voltarol.wikidot.com http://comprare-viagra.wikidot.com http://buy-apcalis.wikidot.com flidayantappy

Anonymous said...

RaistUrifsraw [url=http://sicilia.tostring.it/members/Comprare-Viagra-online-senza-ricetta/default.aspx]buy viagra online[/url] Viagra [url=http://thinkmobile.it/members/Cialis-quanto-costa-in-farmacia-Compra-Cialis-in-Italia/default.aspx]cialis[/url] Cialis [url=http://usr-ict.cs.unicam.it/members/Kamagra-senza-ricetta-comprare-Kamagra-prescrizione-medica.aspx]Kamagra messico[/url] Kamagra [url=http://usr-ict.cs.unicam.it/members/Cialis-senza-ricetta-comprare-Cialis-prescrizione-medica.aspx]buy cialis online[/url] Cialis Illituddy