Sunday, June 22, 2008

خوب حالا نتیجه آزمایش دوم.
خوب نیست.
خوب را در مقابل بد نمی گویم. خوب نیست ... اما شاید بد هم نیست ...
شاید از آنجا که هیچ چیز در این جهان خوب نیست و بد نیست ...
شاید برای اینکه هیچ چیز هیچ چیز نیست.

***

جایی را که به گربکان داده بودم نخواهم توانست بار پس بگیرم و به تو بدهم.
و خوب ... راستش همانقدر که بسیاری از مردم دنیا از جانوران و از بیماریها و از تنهایی و از وانهادگی می ترسند من -تازه فهمیده ام که- از تو می ترسم ... نه تنها از چیزهایی که از من خواهی خواست و من نه خواهم توانست که به تو بدهم و نه حتی فکر می کنم داشتنشان هیچ خوشحالترت خواهد کرد ... نه تنها از چیزهایی که از من خواهی گرفت -بر اساس علم ژنتیک- و تمام عمر می بایست مانند یک دن کیشوت با آنها بجنگی تا آخر مغلوب شوی و بپذیری که همان هستی که هستیِ, همچنان که همه ...
نه. از خودت. از یک جفت چشم -اگر که ببیند- که مطمئن نیستم هیچ چیز در این جهان بتواند خوشحالش کند ... تمامش کند ... پرش کند ... و گوشها که هرگز آنچه را که خواهد شنید دوست نخواهد داشت.
نه. من از تو می ترسم. از خودِ خودت.

هراسم از حضورت، کوچکتر از عدم نیست.

وقت فلسفه بازی نیست ... گمانم از فردا بیفتم توی یک راه دراز که از مطب دکترها و از آزمایشگاه ها می گذرد و همه ی جمله ها یک لغت مشترک را تکرار خواهند کرد که نام آن چیزی است که ممکن است چشمانت را ویا گوشهایت را و یا طحالت را از کار بیاندازند ... یا قلبت را از تو بگیرد ...

و من فکر می کنم به قلب ...
من فکر می کنم: شاید باید کودکی بدون قلب به این دنیا اورد ...
شهامتش را ندارم اما.
بدون قلبی که بشکند و بشکاند ... زندگی چیز مفهومی برایم نیست ...
می شود حساب و کتاب و خانه و شرکت و مدرسه ... و احساس جداماندگی ...
می شود این هراس که همه را میچسباند به آنچه که یک جایی به دست آورده اند و برای از دست ندادنش من را و تو را زیر پایشان می گذارند و می روند. انسان بدون قلب می شود درس و کار و مهاجرت و کانادا و خانه ی شخصی و خانواده ... و یک پمپ قوی در سینه اش که جریان خونش را تضمین می کند. انسان بدون قلب می شود بی خاصیت. چیزی مثل من.
ترحم انگیز است نه؟

حتی با داشتن قلب و چشم و گوش و طحال هم (که با شواهد متعدد در من خیلی خوبکار می کرده اند) حس تفاوت و دور افتادگی سالهای سال عمرم را در خود پوشاندند و در روی لبه نگاهم داشتند ... من روز به روز به پایین نگاه کردم ... و نپریدم ... و همه ی عمر از اینکه رها نکردم و پشت پا نزدم و به این همه چسبیدم - حالا به هزار و یک دلیل مزخرف که شاید پررنگترینش انکار هر آنچه بود که مرا به نابودی می کشانید- از خودم بیزارتر شدم ...
و زندگی که از تفاوت شروع شد ... به وانهادگی انجامید و در هیچ آرام گرفت.

آرام گرفت آخر. همه ی اینها شاید تنها زمانی کمرنگ شدند که من قید خودم را و تو را و همه ی چیزهایی را که دوستشان می داشتیم، زدم ...آنچه را که لیلای جوان طالبش بود. جوانِ احمقِ احساساتی بی کله.
قید حس شگرف بودنِ بیواسطه را ... هه! نگاهشان کن ... به واسطه ها زنده اند جان دلم. اینست آنچه که من می توانم به تو بدهم.

***

تو که حتی من دیگر آمدنت را طلب نمی کنم ... تو که حاصل ناخوانده ی یک هماغوشی ساده و آرام بوده ای در بعد از ظهر یک روز بهار ... و هیچ کس حتی آروزی دیدارت را در سر نمی پرورد.
تو که من یکجورهایی از پذبرفتنت سر باز می زنم ...تو که نمی توانی میوه ی این زندگی باشی که من دیگر نمی کنم و به تماشایش نشسته ام تا بگذرد.

***

نه. گمانم اینبار هم نخواهی آمد.
می دانستم. در دنیای من، عدم همیشه یک قدم از هستی جلوتر است.
دستهایش جلو آمده اند و تو را طلب می کنند و من تنها باید خم شوم و تو را در آنها بگذارم تا ببرندت.
عجیب است نه؟ غمگین نیستم برایت ...
یکجورهایی آسوده ترم.

***

در بطنم جنینی بی جفت رشد می کند.
بی قلب.
بی چشم.
می دانستی؟

No comments: