می بینی ... من هنوز می توانم از تو -از آنچه هستی- دلگیر شوم ... از آنچه که هستی؛ و نه از آنچه که می کنی.
***
یکی از چیزهایی که در خارج از ایران یاد گرفتم به کار بردن این جمله بود. در اینجا به بچه ای که کار بدی می کند نمی گویند: «تو بچه ی بدی هستی!» می گویند: « You are being bad» که یک چیزی می شود در مایه های «تو داری بد رفتار می کنی» یا نمی گویند: «U R a jerk!» بلکه می گویند: «U R being a jerk!» و مانند این.
حالا وقتی از چیزی در دوستی عاصی می شوم فکر نمی کنم که «... اینطوری است» و حسابش را نمی بندم (آنچنان که در بیست سالگی حساب بسیاری از دوستانم را بستم آنچنان که هنوز هم نمی توانم بازشان کنم!!) بلکه می گویم: «جیزی باعث شده که ... اینطوری رفتار کند» و سعی می کنم آن چیز را پیدا کنم و ردش کنم و حلش کنم و ...
***
اما آن چیزی که امروز صبح مرا آزار می دهد و نمی توانم با تکان شانه خودم را از ان رها کنم کارهایی نیست که انجام می دهی -همان کاری را می کنی که همه می کنند- یا چیزهایی نیست که می خواهی و نمی خواهی -اینجا هم از بسیاری از دیگران جدا نیستی.
اساسا چیزی در اعمال و رفتارت نیست ... نه.
خودت است. خود خودت.
***
با خودم فکر می کنم: چطور می توانی هنوز دوستش بداری ... دوستش بگیری.
و باز هم دوستت دارم.
با یکجور جماقت و سماجت و استقامت ساده لوحانه.
و دوست داشتنم علی رغم توست.
***
همه ریخته اند سرم که ازدواج کن.
می گویند: «باید آن کاری را بکنی که یچه می خواهد!»
خُب من چه می دانم بچه چه می خواهد. شاید بچگی اش هم مثل بچگی من باشد و همه ی این چیزها را تحقیر کند و همان ده سالکی به ریشم بخندد و بگوید: «از عقایدت گذشتی! من که از تو نخواستم!»
بچه باید- حالا این باید را می پذیریم محض رضای شما- پدر و مادری داشته باشد که یا مرده باشند یا یکجایی در همان نردیکی ها باشند، که خواهد داشت.
***
بچه ام پدری مثل تو نخواهد داشت. نمی خواهم که داشته باشد... و می دانم خیلی زود، خیلی زود ارزش آنرا خواهد دانست. زودتر از آنکه تو بدانی.
No comments:
Post a Comment