Tuesday, July 15, 2008



اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام

من دراین خانه به گم نامی نمنک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت


عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار

و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق

متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح

No comments: