این جمله ی ماری به هنگام خداحافظی که «من باید به راهی بروم که به صحت آن اعتقاد دارم» مرا به یاد مسیحیان عهد باستان انداخت که در راه ایمان و اعتقاد، خود را در چنگال حیوانات وخشی و درنده می انداختند.
***
اگر او را ببینم باید قانعش کنم که قبل از هر چیز از "زومرویلد" پرهیز کند. او غروب هر یکشنبه در "سنت کوربینیان" به وعظ می پردازد. تا به حال ماری دو بار مرا به آنجا برده است. من ترجیخ می دهم به جای این اراجیف یه مظالعه ی آثار "ریکله" و "نیومن" و "هافمنزتال" بپردازم و اجازه ندهم تا معجونی بی خاصیت از این سه را به خوردن بدهند. در میانه ی وعظ او، عرق از پیشانی ام جاری می شد. به نظر می رسید سیستم عصبی من میانه یخوبی با این نحوه ی پیدایش غیرطبیعی ندارد. وقتی گفته های او را در خصوص وجود، هستی و یا حرکات جهان می شنوم، ترس و وحشت سراسر موجوذم را فرا می گیرد. ترجیح می دهم که کشیشی درمانده از پشت کرسی خطابه اش را از حقایق دور از فهم این مذهب با لکنت زبان بیان کند، نه آنکه تصور کند که این اراجیفی که سر هم مکی کند سخنانی مستدل و گهربار هستند.
ماری از اینکه سخنان "زومرویلد" کمترین تاثیری روی من نداشتند غمگین و ناراحت بود.
***
در حالی که بدنم را کف صابون پوشانده بود و در وان دراز کشیده بودم به ماری فکر می کردم. او اصلا نمی توانست پیش "تسوپفنر" یا حتی تنها با خودش به کاری دست بزند و به من فکر نکند. او حتی نمی توانست در حضور "تسوپفنر" در خمیردندان را ببندد. چپدر با یکدیگر صبحانه خورده ایم، صبح زود، قبل از ظهر، گاه با دل خوش، گاه با دستپاچگی و شتابزده، با مربای فراوان یا بی مربا. تصور اینکه ماری هر روز صبح سر ساعت خاصی با او صبحانه می خورد و بعد "تسوپفنر" سوار ماشین خود می شود و به مجمع کاتولیکها می رود، حتی مرا معتقد و متدین می کند.
***
در مورد ماری دچار شک و تردید شده بودم: «وحشت متافیزیکی» او برایم قابل درک نبود و حالا اگر با "تسوپفنر" همان کارهایی را انجام دهد که من با او می کردم عملا دست به کاری زده است که در کتابهی خود او به شکل کاملا واضح از آن به عنوان زنا یاد می شود. وحشت متافیزیکی او تنها به من مربوط می شد چون حاضر نبودم او را به عقد خود در آورم و اجازه دهم بچه هایمان را به شیوه های کاتولیکی تربیت کند.
***
به خاطر می آورم روزی را که در حمام دراز کشیده بودم و ماری مشغول باز کردن چمدانهایش بود. او را به یاد آوردم که در مقابل آینه ایستاده بود و موخایش را شانه می کرد؛ به اینکه چطور از کمد چوب رخت بیرون می آورد و لباسهایش را از آنها آویزان می کرد و داخل کمد می گذاشت؛ صدای چوبرختها را با میله ی فلزی می شنبدم. آنگاه صدای کفش ها و خش خش آرام پاشنه و تخت آن را می شنیدم. بعد صدای شیشه ها کوچک، قوطی های کرم و کرم پودر و شیشه ی باریک لاک و ماتیک که روی شیشه ی آینه ی دستشویی گذاشته میشدند به گوشم می رسید.
***
در شهر مردم زیر گوش یکدیگر پچ پچ می کنند که تو در این یکشنبه ی افتابی و قشنگ به سینما رفته بودی. و دوباره به سینما رفته ای - و دوباره.
تو تمام غروب خوذ را در خانه ی بلوترت تنها احساس می کنی، و به جز نوای صدر-صدر-صدر که اینبار با اعظم تکمیل نمی شود چیز دیگری نمی شنوی. و این واژه مثل جسمی خارجی در تو فرو می رود، گویی چیزی در گوشت زنگ می زند. "بلوترت" مانند یک دستگاه مخصوص اندازه گیری رادیو اکتیویته می ماند که در جستجوی یافتن مردم هم عقیده و هم مسلکش می گوید: «این مرد تقکرات کاتولیکی دارد، این مرد نه- این زن َعقاید کاتولیکی دارد، این زن نه» انسان یاد مردمی می افتد که برای پی بردن به اینکه آیا معشوقشان دوستشان دارد یا نه گلی را پرپر می کنند و با هر برگ گل می گویند: «من را دوست دارد، من را دوست ندارد، من را دوست دارد، ...»
باشگاه های فوتبال، اعضای حزب، افراد حکومتی و مخاقین همه بر مینای کاتولیک بودن یا نبودنشان مورد تفتیش قرار می گیرند و آزمایش می شوند، درزت مانند وقتی که انسان دنبال خصوصیان نژادی خاصی می گردد. بینی مدل شمالی ها و دهن مدل غربی ها.
ماری، تو باید از خودت در مقابل چشمان شوم بلوترت محافظت کنی. به ویژه انوقت که تصورش را از فرمان ششم ده فرمان بیان می کند و یا هنگامی که راجع به یکسری از گناهان مشخص به زبان لاتین سخن می گوید، سخنانی که بوی سکس می دهند و طبیعتا بچه ها به آن علاقه نشان می دهند. مثلا وقتی راجع به کاتولیکها، طبقات مختلف اجتماعی و مجازات اعدام صحبت می شود، آمجا که چشمان همسر "بلوترت" با شنیدن واژه ی مجازات اعدام به شکل عجیب و غریبی برق می زنند، صدایش حالتی لرزان و عصبی پیدا می کند و خنده و گریه اش به نجوی در هم آیخته می شود.
تو سعی خواهی کرد خودت را باچپ روی پوسیده ی "فرد بویل" تسلی دهی اما بی حاصل خواهد بود. تلاش تو برای نشان دادن واکنشت نسبت به راست گرایی بیشرمانه ی "بلوترت" هم بی حاصل خواهد ماند. یک واژه ی بسیار زیبا وجود دارد: هیچ. به هیچ فکر کن.
نه به صدراعظم و نه به کاتولیکها بلکه تنها به دلقکی قکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه روی دمپایی هایش می چکد.
***
تکه هایی از کتاب «عقاید یک دلقک»
نوشته ی «هاینریش بُل»
No comments:
Post a Comment