Thursday, August 7, 2008

دغدغه های یک مادر (بعد از این ِ) دیوانه

ای بابا از دست این دکترها. نتیجه ی تست دوم که این ها باید اول می گرفتند آمد. نگرانی های عین ابرها زیر آفتاب تبخیر شدند.

وروجک را دیدم. دوباره. قلبش را که می زد. و تنش را. هنوز (!) سالم است.
رفته بودیم کمپینگ و روی زمین خوابیدن خیلی آسان نبود ... بچهک جای گرم و نرم می خواهد ... م م م ... نکند از این بچه مامانی های لوس و ناز پروزده بشود ... که کتکش می زنم!!!


***

آنقدر که برای این بچه فکر در کله ام هست یک عمر برای خودم نبوده است. من هیچوقت به هیچ چیز اهمیت ندادم. هیچ آرزویی نداشتم. قصد درس خواندن نداشتم. یا خارج امدن. یا ازدواج کردن و خانواده تشکیل دادن یا پولدار شدن یا موفق شدن (هی هی کلمه ی موفق کلمه ی بامزه ای است به نظرم ... مفهوم عمیقی دارد که نفرت من را از تعالیم اجتماعی بیشتر جا می اندازد ... )

درس نمی خواندم. شاگرد بدی نبودم در مدرسه ... شاید چون ریاضیات را بدون مشکل می فهمیدم.
دانشگاه رفتم چون رتبه ام خوب بود. از ترم سوم استادی من را سر کلاس ندید .... شاید جز دکتر زاهدی که کلاس های بارگذاری و طراحی سازه های بتنی اش را نصفه نیمه رفتم.
مدرک دانشگاه برایم یک چیز مسخره ای بود کنار بقیه ی چیزهای مسخره ی دنیا که نه می فهمیدمشان و نه دوستشان داشتم.
در دوران امتحانات داشگاه که دوستانم مجبور بودند خر بزنند می رفتم کوه و باشگاه و بارها برایم پیش آمد که سر امتحانی رفتم بی اینکه کلاسش را رفته باشم یا حتی انرا خوانده باشم.
فقط ورزش. کوهنوردی، ژیمناستیک و والیبال. و کتاب.

آنوقتها شکی نبود که تحقیق رد می شدم و هیچ دلیلی هم نداشت که به تحصیلات عالیه فکر کنم ... و نکردم. زندگی قرار نبود اینقدر طولانی شود ... پوه! ۴۰ سالگی مثل زندگی بعد از مرگ می ماند. حتی همین الانش!

حالا هم دوست ندارم بچکم مهندس شود .... یا دکتر. پدرش به من می خندد. می گوید که این انتخاب من نیست. می دانم که نیست ولی اصلا دلم نمی خواهد بچهک وارد سیستم تحصیلات آکادمیک شود و یکی بشود مثل من یا مثل ادمهایی که دوستشان دارم.

می بینی... هنوز نیامده است و من دلم می خواهد بچهک را آزاد ببینم. از هر آنچه که مرا آزار می داد.

می گویم: نانوا شود بهتر است تا مهندس. تحصیلات آکادمیک برای رام کردن و شبیه سازی آدمها طراحی شده است. یک درجه بهتر از نظام: بله قربان. مشقهایم را نوشته ام. اینهاش. اینهم انشا. ایناهاش. و من چه بچه ی درسخوان و معرکه ای هستنم. به من افتخار کنید. اینهم نمرات بیستم.


***

خوب در عوض آنجا که دیگران نگرانند من خیلی باکی ام نیست ... گی شود یا بای ... نو پرابلمو!! و خیلی چیزهای دیگر ...


اکتیویست هر مرامی هم بشود که شده است از هواداری حقوق بچکان، زنان، مردان، کتک خوردگان، هم جنس گرایان، دو جنس گرایان، ناجنس گرایان، آزادای مواد مخدر، طبیعت، اقیانوسها یا دره ها یا بیابانها یا بومیان نیوزیلند... کشیش شود یا شمن ... گیتاریست شود یا بالرین ...... یا ... یا ... یا ... بشود عالی است.
فقط دمکرات (از هر نوعی -سوسیال یا انتی سوسیال) نشود که کتکش می زنم!

***

می بینی. هنوز نیامده من فکر اینم که بچهک چه خواهد شد. چه خواهد کرد.

***

همه ی اینها را که می نویسم می فهمم که چرا من مادر خوبی نخواهم شد. چیزی نخواهم داشت که به پسرک بدهم جز چیزهایی که دوست ندارم و تایید نمی کنم. باید یک نی انبان بدهم دستش و یک چند تا گوسقند تا برود چوپان شود و وقتش را زیر ابر و باد بگذراند. بدون دانستنی ها که من دارم و تو داری و هیچ نیستند به جز فاصله.
این همه دانستنی ...و نه جرقه ای از اگاهی.
حالا هی بچرخ تا بچرخیم.

****

پانویس اول: آقا من دلم پسر می خواهد. به هزار دلیلی غیر فمینیستی و غیر انسانی. نه برای اینکه بتواند دوچرخه سوار شود (هی هی ... سوسک هم شود اگر به من برود دوچرخه سوار خواهد شد) یا اینکه آسوده باشد (سهمی که یک مرد از بار یک زندگی اگاهانه می برد به هیچ وجه از یک زن کمتر نیست) یا چون نامی را تکثیر کند و ...
همینطوری ... چون از جلوه نمایی دختر بچه ها خیلی حال نمی کنم. از لباس خوشکل پوشیدنشان و هی دنبال نگاه های نحسین آمیز بقیه گشتنشان (که تقصیر تربیت مزخرف والدین است). بی قیدی پسرانه را دوست دازم که خودش را سرتاپا گل مالی می کند و ککش هم نمی گذد ... می خواهم آنی باشد که زیبایی را کشف می کند .. بی لزوم آنکه خودش به آن نیازی داشته باشد. ... و خودش می شود عین زیبایی.
صادقانه بگویم در زندگی ام خیلی کم دختری دیده ام که اینقدر طبیعی -Natural باشد ... خیلی کم .... م م م شاید فقط سیمای فرنگوپولیس!!
پسر شود خودم از پسش بر می آیم اما اگر دختر شود باید بفرستمش پیش او تا شبیه خودش بزرگش کند!!

پانویس دوم: می دانم که الان خیلی از دوستانم می آیند اینجا و مرا شماتت می کنند که نباید به این چیزها فکر کنم و بچه این است و آن است و زندگی آن است و اینست ...
می دانم جانم ها ...
ولی نمی توانم فکرهایم را -هرچند احمقانه- کتمان کنم!

No comments: