Tuesday, August 19, 2008

آخر یک روزی این کار مرا می کشد.
کار در کانستراکشن اینداستری.
ایران باید اسمش را می گذاشتند بساز و بفروشی ... و اینجا ریل استیت.
همه اش راجع به پول است و سود است و لاگژری ...

داشتم فکر می کردم در شهری زندگی می کنم که دوستش ندارم
به کاری مشغولم که دوستش ندارم ...
از تهران دورم ... و از تو ... و از تماشای بلندی توجال ....

داشتم فکر می کردم چرا زیر بار همه ی این چیزها رفتم ... فقط چون تو با زن دیگری بودی؟ هه! همین؟! و من فکر کردم باید قید همه چیز را بزنم تا بتوانم قید تو را بزنم ...
الان فکر می کنم که احمق بودم و سختگیر بودم و زیادیِ زیادی رمانتیک بودم و شاید حماقت ناشی از تک معشوقی -چی؟ تک معشوقی؟! حالا چی هست خوردنیست یا باور کردنی!- دست از سرم برنداشته بود ... شاید بیش از اندازه مغرور بودم یا جوان ...

حالا چی؟
حالا اما این جزغله آمده است و من دیگر نمی توانم به هیچ چیزی از افکاری که می بینی اهمیت بدهم ... منتظرم بیاید و چنان بلایی سرم بیاورد که همه ی این مزخرفات برایم بشوند مثل بچه بازی. همه ی مزخرفات یک عمر.



خودم را می بینم که خودم را از یاد برده ام.
یعنی می شود!

No comments: