Friday, August 22, 2008

می گویی حالم اصلا خوب نیست.
می گویی و لحنت کمی بوی سرگشتگی می گیرد. بوی آشنای سرگشتگی.
و من دختر جوانی را به یاد می آورم که هیچ چیز شادش نمی کرد و آرامش نمی کرد و از پیوستگی تو به آن همه عمیقا در رنج بود.
رهایی نبود ... نه برای من. و همه چیز در سرگشتگی کناره می گرفت.... و درد.
حالا تو انگار رهاتری. آنچه را که خواسته ای گرفته ای و تصرف کرده ای ...
و حالا از آن می گذری؟

دلم می خواهد که گذشته باشی.
دلم می خواهد آنور خطها و مرزهای هر آنچه که بود سرک بکشم و تو را ببینم ...
نه از پشت پرچین اعتقاداتمان ... یا خواستهایمان ... نافرمانی های من ... و باورهای تو.
آنجا که من هستم ... یا تو.

***
کی آدمها اینهمه پرچین دور خودشان کشیدند ...
و ما چه سخت بازی خوردیم از این همه.

***

فکر می کنم ما این سر سالها را گرفته یم و می تکانیمشان و داریم وارونه شان می کنیم.
و سالها یک به یک روی هم قل می خورند و ما را برمی گردانند به گذشته. عین یک چرخ دنده ی زنگزده.
و ما با حس رهایی دو جوان با هم حرف می زنیم که هیچ چیز هنوز گرده شان را به خاک ننشانده است ... هیچ چیز را نپذیرفته اند ... هیچ چیز را نخواستنه اند ... نمی خواهند.
و تو؟
آن حس بالقوه ی تعلق در تو کجاست... نیست؟ نمی دانم. شاید هست ... اما دیگر مایه ی آزار من نیست.

دو جوان ایده آلیست که رشته ی یک رابطه ی عاشقانه را یک به یک عین یک تار عنکوب می بافند و بر خودشان می پیچند ... تا آن لخظه ی گسستن باز بیاید و تاب رشته ها بر اندامهایمان خط بیندازند ...
من یک یک این خطهای رنج و در هم شکستگی را دوست می گیرم.و خودم را
و تو را
بعد از گذشتن این همه سال


***

بزرگتر شده ایم اما ... رهاتر.
و من تو را همانطور که هستی ... همانجا که هستی دوستت دارم.

No comments: