Monday, August 25, 2008

۵ سال پیش همین موقع این نوشته را نوشتم ...
خیلی چیزی عوض نشده است ....
شاید من آرامتر شده ام ... و دلتنگی ها آرامتر شده اند ...
شاید از یاد برده ایم ...
شاید.


نمی دانم دقيقا کی بود که ديدمت. شايد بهتر است بگويم نمی دانم کی فهميدم که هستی. مثل دستهايم که وقتی باد می اید بازشان می کنم و می چرخم. مثل دندانهايم که وقت سرما به هم می خورند. يا مثل اين نبض که گاهی آرام می زند و گاهی تب آلود. شايد هفت سالم بود يا ده سالم. يک روز در اينه نگاه کردم و تو انجا بودی. تو را نمی شناختم. شانه هايم را بالا انداختم. زندگی قرار بود پر باشد از ناشناخته ها. پر از چيزهايي که می آيند تا بروند. پذيرفتمت. تو هم يکی از همه ی تجربه ها. نمی دانستم که آمده بودی که بمانی.

میدانم. درد هميشه با من بود اما تو که آمدی رنگ درد تغيير کرد. تو که آمدی رنگ همه چیز تغيير کرد. و من فهميدم که تنهايي چه مزه ای داشت. تو که آمدی اشک معنی پيدا کرد ... و اين حس ناشناس که هميشه ته دلم عين يک موجود بيقرار اسير خودش را جمع می کند و به در و ديوار می کوبد معنی پيدا کرد. خواستن، دادن، گذشتن، باور کردن، پشت کردن، تن سپردن و رنج معنی پيدا کردند. تو انگار با من بزرگ شدی. من بيشتر و بيشتر در تنهايي می نشستم و تو حرف می زدی ... و همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. دريا رنگ تو را به خود گرفت، کوه رنگ تو را به خود گرفت و آن رهگذر هم که همه ی آن سالها گمان می کردم که امده است تا بماند. و من چهره ها را گم کردم و رنگها را گم کردم و اينه ها را که از هر تصويری خالی بودند ... و به تاريکی پناه آوردم. به ته تنهايي. انجا که هيچ چيز جز تو نبود. ابر نبود. دريا نبود. من نبود. او نبود. هيچ نبود.

سالهای سال گذشته است. تو هستی. زيبايي هست. دريا هست. خاطره ی آن قله ی دور هست و آن ها که يار پنداشته بودم و تصوير زنی که روزگاری من بود. درد هست. لبخند هست. رنگ هست و شوق ان قله که از آن بالا خواهم رفت و کودکی که در راه خواهمش ديد ...

No comments: