سالهای سال است که مطمئن نيستم که چه از زندگی می خواهم. سالهای سال است که نگاهم را از پنجره های گوناگون اين زندگی به بيرون انداخته ام تا چيزی را در افق ببينم که مرا از رخوتم بيرون بکشد و در من آتش خواستن را و شوق رسيدن را شعله ور سازد .... شکی نيست. هنوز نمی دانم کجا می بردم اين رودخانه ی پر پيچ و خم .... می دانی ... گاهی به مانند معتقدين به آن مذهب دور، توکل می کنم به اراده ی يک نامعلوم ...آن که گويی مرا در دستهايش می برد ...
اما ... از آن لحظه که چشم باور گشودم، می دانستم که چه را در اين زندگی نمی خواهم. پنجره های بسته، بسته می مانند... نمی دانستی؟
راستی یادت هست ... اولین بار مهرماه همدیگر را بوسیدیم ... در تاریکی اول شب .. هراسان.
No comments:
Post a Comment