Tuesday, October 14, 2008

خنده دار است اما یکی از عوامل بی حسی و بی حوصلگی این اواخر من دور ماندن از طبیعت است.
من هنوز هر هفته چند بار به وب سایتهای گروه های هایکینگ و کانویینگ و بایکینگ سر می زنم و سفرها یا برنامه هایی را پیدا می کنم که می شود فکر کرد که در حال و احوال فعلی ام می توانم بروم ... و بعد تا اخر هفته می توانم خودم را متقاعد کنم که: حالا سه ماه دیگر هم صبر کن.

آدم گردشهای داخل شهر و پارک گردی هم نیستم ... اگر هم گاهی با دوستانم می روم بیشتر از خودم بیزاری می شوم ... زمانی هفته ای یکبار می رفتم توچال - در هر فصلی ... هر دمایی ... زمانی آخر هفته ای ۴۰-۳۰ کیلومتر در جنگلهای اونتاریو پیاده روی بود و ۶۰-۵۰ کیلومتر دوچرخه سواری ...
گمان نمی کنم همه اش را باید پای حضور نابهنگام بچهک گذاشت ... از محیط فعالی که دورم بود - و اگر نبود خودم ایجادش می کردم- دور افتاده ام ...از والیبال هم دو سالی هست که خبری نیست ...

در اطرافم حتی یک نفر نیست که یه انتخابات شهری یا دولت استانی و یا فدرال توجه کند ... کسی که در خصوص جنگ یا صلح موضعی داشته باشد ... یا به اتفاقاتی که اینور و انور جهان می افتد ... یا حتی به ایران ...
یکی از مهمترین رفراندوم های کانادا چندی پیش برگزار شد و ... و هیچی ... کسی حتی به ان توجه هم نکرد.
افتاده ام توی دوره ی ای میل های گروهی بی معنی که فایل های تکراری خنده دار یا خوشگل برایت می فرستند ...
اصلا نمی دانم ... چطور اینجا افتادم!!!؟

حالا منتظر ژانویه هستم که این بچهک بیاید و بعد فوریه که از زخمها و دردهای زایمان بلند شوم و هوا از منفی بیست درجه گرمتر شود و بزنم بیرون. حالا اسکی یا پیاده روی ... ندانم ... یک جایی که سردمان شود و گرممان شود و خسته شویم و منظره هایی ببینیم که خوشگلند و از جک و جانور بترسیم ...

***

دشمن در خانه دارد برمیگردد ایران ... بیش از اینکه دلم از دوری خودش بگیرد (ما همه اش سر همه جیز از خاتمی گرفته تا مفهوم ماست خیکی با هم دعوا می کنیم) از اینکه بهترین همپای هر سفر ماجراجویانه را از دست می دهم دلگیر می شوم ... خودش را با آن دوربین اعصاب خراب کنش را و آن Voice recorder آبرو ببرش را!
حالا می رود توچال و دماوند و سبلان و حتی یاد تورنتوی بی خاصیت هم نمی افتد (می افتد! وطن فروش می افتد!!)

از سال ۲۰۰۴ تا به حال هرگز سفر کمپینگ اینتریوری بدون او نرفته ام (از این سفرها که توشه ی جند روز را برمی داری و می زنی وسط دل طبیعت) و بندرت سفر اکستریوری ( از انها که همانچا که ماشینت را پارک می کنی مستقر می شوی) ... آلگان کویین پارک و کیلارنی و بروس پنینسیولا، بن اکو و مونت ترامبلان، آوندا و ماسکوکا ...

گروه فیلم که همینطوری اش هم از هم پاشیده است و گمان نمی کنم دیگر هرگز پا بگیرد ... حالا پای اصلی و جدیترین و همیشگی ترین عنصر گروه از دست می رود ... (بهتر البته! من که از اول هم حال و حوصله اش را نداشتم و باز۶-۵ سال بچه ها خانه ام چمع شدند!)

می بینی ... حالا در تورنتو هم گاهی پیش می آید که آدم یکبار هم که شده حسرت از دست دادن کسی را بخورد! ید هم نیست!!

***

حالا سال دیگر اگر بتوانم دوباره چهار تا آدم نترس و اهل طبیعت و بارکش (ترجیحا از خلق ترک!)* پیدا کنم و بروم سیلور پیک، آن بالا به فریاد صدایت می زنم ...
هرچند که شایدم تا تابستان سال دیگر بازگشتی!

****

* آفا من خودم ۲۵٪ خالص ترکم ها!!

No comments: