Wednesday, October 29, 2008

برایم هنوز اما عجیب به نظر می رسد که در کسی را در تورنتو ندیده ام که دیگری را همینطور که هست ببیند و بپذیرد و دوست بگیرد.

***

پدر بچهک به من می گوید که: "می دانی که به درد هیچ چیز نمیخوری؟ در دنیای خودت زندگی می کنی ... می شود قابت گرفت و به دیوار زد ... همین."
و من که هرگز چیزی به دیوار آویزان نمیکنم ... شاید یک تصویر از همان دخترک انار به دست محرون ... که در روز جدایی با هم و برای هم گرفتیمش ... و جند تصویر از مناظر طبیعی ایران ...
می خندم: "می مردی اینرا وقتی ایران بودم می گفتی!!؟!!"
می خندد. می داند و می دانم که اگر باز برگردم ... همان قصه خواهد بود و همان داستان.

ما چیزهایی را دوست داریم که رنجمان می دهند و از آن ما نمی شوند ... با ما یکی نمی شوند ... با ما همراه نمی شوند ... و درست به همین دلیل از آن ما هستند.

مانده اند. می مانند


***

... چیزهایی هستند که باعث سرخوردگی می شوند ... خصوصا ناآرامی های من ... و نگنجیدنم در قالب هایی که ما آدمها عادت داریم برای خودمان در روابطمان تعریف کنیم ... و اینکه چیزهایی که -باید- شادم کنند یا برایم حرمتی داشته باشند، ندارند و نمی کنند ...
هه! حرمت!

انگار هر جمعی یکجور حلقه ی حماقت عمومی دور خودش ایجاد می کند و من میزنم بیرون ... عشق عمومی شاید ... اما حماقت عمومی؟!
حماقت ملی و قومی و قبیله ای و گروهی و جمعی و خانوادگی ...

من همه چیز را دور فعالیت های فیزیکی تعریف می کنم ... جایی که چیزی را که لازم دارم از طبیعت میگیرم ... و معنای گروهی درگیرم نمی کند ... وقتی آدمها پای طبیعت و کوه و در و دشت و دریا و سفر نباشند و من بمانم و حوضم (که درش آدمها مثل ماهی های سال نو در یک ظرف شیشه ای تنگ وول وول می خورند ...) می زنم به چاک!

***

پانویس اول: وقتی که می زنی به چاک ... برگرد و پشت سرت را نگاه کن .. هه! خالی است ... از آن همه که از تو چیزی را طلب می کرد که نداشتی بدهی یا نمی توانستی بدهی یا نمی خواستی بدهی، هیچ اثری نیست ... انگار هیچ نبوده است ... «هیچ» بوده و «هیچ» هست. مانند همیشه.


پای نویسِ پانویس اول: هه! آسیب پذیری آدمهاست که آسیب ناپذیرشان می کند.


***

پانویس دوم: هیچوقت در آینه نگاه کرده ای تا ببینی چه برای دادن داری؟ خودت را محور همه ی چیزهایی می دانی که بین تو و دیگری ... بین تو و محیط اطرافت می گذرند؟
... چیزی داری که به دیگری بدهی ...
و در وجودت جایی سالم و دست ناخورده داری که بگیری ...
جراتش را داری؟
و آزادگی اش را؟
نه. گمان نمی کنم.
و هنوز همه چیز مثل یک گرداب حول خودت می گردد و اینکه : دوستت دارم ... دوستت ندارم ... تاییدت می کنم .... ناییدت نمی کنم ... با تو اوقات خوشی دازم ... ندارم ... حرفی برای گفتن ندارم ... می خواهم مثل بقیه باشم.

- هستی جانم.
حالا خودت هم خودت را می پذیری ... همانطور که باید.

از خودت می گویی ... که می آیی ... یا نمی آیی ... یا حس می کنی ... یا نمی کنی ... تغییر کرده ای یا نکرده ای ...

و نیازهایت تعریف کننده ی زندگی ات هستند ...
نیازهایت ... و نه چیزی بیرون از آن سیاهچال کوچکی که دورت داری ...

و تو چیزهایی را دوست می گیری که با تو می مانند ...
و جواب تلفنت را می دهند
و سر میز با تو قهوه می خورند و از خودت با تو حرف می زنند
فقط خودت.
تو چیزهایی را دوست می گیری که تضمین می دهند
و دستیافتنی هستند ...
چیزهایی که به تو نیازمندند ...

تو چیزهایی را دوست می گیری که از آنَت می شوند و تو را از آن خود می کنند


***

پانویس سوم: اهرگز چیزی را برای خودش ... در جای خودش دوست داشته ای؟
مثل وطن ... ؟
یا یک قله ... یک آبشار؟
هرگز جلد چیزی ... جَلدِ جایی شده ای؟
هرگز دل بسته ای؟


پانویس اول پانویس سوم:

من جَلدِ شهری هستم که از آن دور مانده ام و جَلدِ حال و هوای مردی که دوستم ندارد ...
و جراتش را نداشته ام ... جسارتش را شاید ... که بگذرم ... که برگردم.
می بینی بازگشت همیشه نشانه ی ناتوانی نیست
تو نیمه راه خسته می شوی ... و حس می کنی که از آنچه پشت سر گکذاشته ای عقب مانده ای
از آنچه پیش رو خواهد بود می گذری
باز می گردی.
می بینی ... بازگشت همیشه نشانه ی توانایی نیست.

اینجا، بازگشت شاید توانایی ای می خواهد که من ندارم ...

شجاعتی؟ جسارتی؟ عشقی؟ آزادگی ای؟ ...
که من ندارم.

تنها مانده ام. برای همین.


***

"دشمن در خانه" به خانه اش بازگشت.
دلم گرفته است بد مدل.
بی دوست که عادت کرده ایم سر کنیم ... بی دشمن اما نه.

***

بچهک پیش از اینکه هر چیزی باشد -حالا که در من هست و بعدا که خودش خواهد یود- نشانه ی جدایی همیشگی من از توست.
دوستش دارم ... اما ...

No comments: