Monday, November 17, 2008

باید به یاد خودم بیاورم که هر چیزی دلیلی دارد ...

***

یکی نیست دلیل چیزها را برایم بگوید ...
در تورنتو که نیست ...

***

می گویم: احساس می کنم که برای این بچه که می آید آماده نیستم ... هنوز بزرگ نیستم ... کودک درونم بزرگ نشده است ... ااز همه ی آنچه در پیش روست می ترسد ... همه چیز را تغییر خواهد داد ... آیا خواهم توانست؟

صدایت خوب نمی اید ... اشکال از خطهایی است که باد آنها را قطع می کنند گمانم ...
می خندی و چیزی می گویی در باب معصومیت و مظلومیت خودت ... ۱۵ سال پیش ...
نمی شنوم چه می گویی ولی آنقدر لحنت را دوست دارم ... این لحن آشنای سالهای دور را که هیچ کلامی نمی تواند حسم را تببین کند و یا تغییر دهد ... و به صدایت گوش می دهم ... و می خندم. بلند.

نمی دانم دقیقا چه می گویی. می خندم: هه! فرق می کرد پسرک ... آن سالها خارج از آنچه که بود ... خارج از آنچه که بودیم چیزی برایم وجود نداشت ... من همه چیز را می پذیرفتم ... من برای هر چیزی آماده بودم ... چیزها بودند که انگار آمادگی مرا نداشتند ...

برای آنچه که هستم ... آنچه که باید باشم ... آنچه که لابد خواهم بود آماده نبودم ... نیستم ... و شاید هرگز نباشم ...

ارتباطمان قطع می شود. دوباره تماس نمی گیری ...دوباره تماس نمی گیرم ... یکجوری احساس گناه می کنم از اینکه هنوز اینقدر دوستت دارم ...


***

بچهک وول وول می زند و لگد می زند و به امعا و احشایم فشار می آورد ... روی مبل می نشینم و هر نقطه از شکمم را که بیرون می زند و سفت می شود (حالا یا مشتش است یا پایش ...) به نرمی با انگشت فشار می دهم ... بیشتر فشار می دهد و بیشتر بیرون می زند ... وروجک لجباز است. خدا به دادم برسد.

***

تازه فهمیده ام که بچهک بلوچ است. به پدرش می گویم بیا اسمش را بگذاریم «بلوچ» ... یا مثلا Middle name ش را (اینجا یک میدل نیم هم برای بچه می گذارند) ...
بین اسمها غلت می زنیم و همان یک اسم که انتخاب من است همچنان زیباترین آهنگ را دارد ... اما فقط به فارسی ... به انگلیسی پیغمبران معلوم الحال بنی اسرائیل را به یادم می آورد که یهوه ی قدرتمند را پرستش می کردند ... و خداوند به یکیشان - که پشتش را به زمین رسانده بود- برکت جاودانه می بخشید و برای دیگری -که عزیز سلاطین ظالم مصر بود- پیرزنی را جوان و شهوت انگیز می کرد و فسق و فجور آن دیگری را -که بث شیبا را به تصرف خود در آورده بود- لاپوشانی می کرد ...
این از هر کاری سخت تر است ... می ترسم بچه تا زبان در آورد به ریش من و تضادهایم بخندد ... که نشانه هایشان همه جای زندگی ام ریخته اند.

***

برنامه ی یک سفر دارم ... دو هفته ی دیگر ... پدر بچهک نگران است ... از سرمای مونت ترامبلان ... از ۷- ۶ ساعت در ماشین نشستن ... آنهم در ابتدای ماه آخر ...می خندم. شاید بچه بالای کوه (حالا اگر بشود ۸۵۰ متر را کوه دانست در این خراب شده ی همسطح دریا) به دنیا آمد!
مشکل ارتفاع نیست ... سرماست.

No comments: