شاید چیزها بدون اینکه من بفهمم چرا، اتفاق می افتند
شاید چیزها ناگهان اتفاق نمی افتند بلکه در رنجیره ی پیوسته ی موجودیت چیزهایی که من نمی دانم که هستند یا نمی فهمم که هستند - و حتی اگر ببینمشان چرایی شان را نمی فهمم- محقق می شوند و من درگیر حلقه حلقه های این زنجیر می شوم و نمی بینمشان و غافلگیر می شوم ... آنجا که جاده ناگهان پیچ میخورد ... همچنان ...
شاید من توانسته ام برای سالها به پشت سر نگاه کنم و فکر می کنم که چطور چیزها به آن صورتی در آمدند که در آمدند ...
اما تنها یک Glance ... یک گذر کوتاه ... یک مکالمه که شاید به جمله ای خلاصه می شود ... کافی است تا چیزها معنای خودش را باز پیدا کنند ... و جای خودشان را ...
***
یادت باشد ... آنجا که فکر می کنی چیزی را از دست داده ای ... دوستی را ... معشوقی را ...
همراهی کسی که را که شاید معشوقش می پنداشتی ...
آنکه در نهان دوستش می داشتی ...
تاب نگاهی یا طنین صدایی...
چیزی دیگر به دست آورده ای ... خواسته ای و یافته ای و تصاحب کرده ای ..
بی آن که بدانی ....
یا بخواهی.
در مفهوم مطلقشآزادی ات را.
قدرش را بدانیم.
No comments:
Post a Comment