Monday, December 8, 2008

من به نویسنده اش چه بگویم ؟ ... که زیباست ... که دیوانه است ... که مجنون است و
نمی دانم ...


اللهم صل علي دو چشم سياهت ليلا

پلنگ ها روی دست داستان فروشان باد کرده اند… اینجاست که من مثل جنینی به بند ناف غزل ، به دار آویز همیشگی مریم، سارا ، لیلا، و حالا دیگر دف دف دف گلوله ام برای سینه ای که بدراندت لیلا را…
نقطه سر سرطانی مبارک!
سوگند به تو که من تا چهار شنبه رعد و برق رعد و برق سرفه
بعد ازخروار خروار کاغذ باطله غزلیده در غزل: پاگرفته و ریشه دوانیده…
لو لای لبهات لما خلقت الافلاک…
از این سو به آن سو برباد، بر باد، بر بـــــــــــاد
والقرآن الکریم…
فبای آلا ربکما تکذبان زبان همیشه تابستانت
بغل بغل دست بریده
پنهان پنهان بوسه
نیل نیل اشک
و شتر شتر طلا
مهریه آب دیده حضرت همیشه تان
شما اما پروا نه می کنان نه پروا نه پروانه
دریا دریا سکوت: من و شمیمه ای زلیموهای پشت همه پیراهنت باد صبا!
یا خدای دافع البلایا ، دافع البلایا ، دافع البلایا…
پاهاتِ پنج شنبه رد سم اسبهای کلا سوف تعلمون
ثم کلا کفشهای خانم همیشه زیبای بکوبد روی فرقت
یا نمی کوبد!
فُزتُ هزار فرات رب پلاستیکی کعبه
کعبه کعبه دلدادگی، خانه خانه محرم، سرا سرا صاحب.
درآ ز پرده برون آی از پس پرده
درآش را حج پس حج کج خط و کج خط زن و کج خط خوانی…
ماه کامل چشمهای پلنگ از هم بدرانت!

***

السلام یا سمیه!
یا
سر
ـَم
برای نقش فرسوده مادر بازی کردنت.
ای ستاره منظومه جاهلیت شمسی!
به من بگو
چرا همیشه یک زن روبروست که می خندد و اسم ندارد؟
چرا؟
دکتر نگام می کند و می گوید: خدا در سرم روان است
روانی!
سرم قندی بعد از شستشوی معده روی تخت بیمارستان…
چشمهام خمار می شوند و گیر می کنند به موهات و:
_ تکون نخور! بذار درشون بیارم!


***

گمگشته در ناکجا تو
ای مادر ماسوا تو
در من و در ما هویدا
از من و از ما جدا تو
ای یوسف خوبرویان
فی الجمله پیدا و پنهان
ماهردو یک واژه بودیم
اینک چرا “من” چرا “تو”
تو حضرت لن ترانی
آقای هفت آسمانی
تو علت عاشقانی
ای بنده تو وی خدا تو
آمرزش بعد کفری
غفران بعد از گناهی
تو کیفر مومنینی
تاثیر سوء دعا تو
تمام این سطور
پیدا و پنهان هوارت می زنند
حالا که حتا دیگر نفس هم نمانده برام که بُکُشَمَت!!!
بپرسمت
کیستی اندر پس این جمع زن؟
جمع چو پروانه و چون شمع زن
تا که به هرم شرری از تنش
خلق شود قل و شود قمع …
روی زمین پر از سنگت کشیده ام
ای ته سیگار در سر همه مردانگی هام فرو رفته ای در من روان!

***

حجاز حجاز متاع :
دامن دامن دختر گیسو شلال دبیرستانی و دریای شوق و دوباره هاروت و ماروت افتاده از نفس بیانداز که:
- سلمان سلمان مقداد!
- ابوذر ابوذر به گوشم گوشواره پوکه خمپاره های گمشو گفتن هات!
برخیزیده ای پلنگ شباهنگام من…
که آمدم به زمینت با کالبدی از جنس انسان که بر کمرم هماره نقشی و رنگی ست از کژدم سیاه!
گردان گردان ملازم و سرباز برای بانوی چشمهات که بپات و مواظبت باشد تا
دست از پا خطا نکنی
سر از تن جدا نکنی
قبیله قبیله عشق که بی تن کردند سران سرورانمان را این سر ناشناسان!
فوج فوج کودک گرسنه بی سرپناه، هزار پشته رتیلای لیلای سیاه برزنگی
هزاران مسیح ریشه دوانیده در رگه های چشمهاتِ همیشه نابینای من!
هفت دریا یحیا تعمید دهنده اندامت
بانوی add شده فهرست دوستان یاهو و یاقدوسم!
درویشانه نشسته در کانون آتش
یاهو زنان و چت کنان از سیاه همیشه حشیش وار گیسوانت…
الصلا یابن رسول اهل سنت شب جمعه
صل علی آه و علی سردی نفسهات یا لیلای آلوده به الکل ابن السلام…
پارتی پارتی جنس تقلبی بازار پنجره خانه همسایه که لیلات دَودا و رَودا توی قفس همان پنجره ای که تو و دختر همسایه دید زدن

غرقابه ام من در من!
می ترسم از این خانه
می ترسم از این زندان
یا درویش باش و بمان تا عاشق بمانی و عاشق تا محرم و دستها بروند بالا
بالا
بالا
انگار سر کلاس یکشنبه دبیرستان سیرجانی که:
سارا: حاضر!
عباس: حاضر!
پوریا: حاضر!
مرجان: حاضر!
مریم اما…
سکوت
یا حی لایموت
کویر کویر خاک و
هزار هزار و سیصد و هشتاد وتو
پیراهنم: کفن تخصص یافته برای تحمل و جابجایی مرده متحرک من…
چشمات من الذلـــــة/
می بردم به عرشی که پای حتا خداش نرسیده به معراجش هم،
خنجر چشمهات و سیلی خورده از دستت و خدای بر کمرت هماره نقش بسته…
استفراغ عقیده می شد وسط سفره میان من و تو
که جدل می کردیم سرش
له له میزدیم برای
سرش
می زد که بخواند:
- تصمیم قیامت کبرا، کتاب روز بارانی
خود را برهان دمی ز سرگردانی
خیام جویدن و شمس پرستیدن و غیره و ذلک
و سیگار پشت سیگار تو!


زیر نویس اشکهام گونه های رژ مالیده گیت…
الصلوة والسلام علی وارونگی کلیپس گیسوانت
ای شبگردی در تنت بهانه حالا مست کردنم
وی تندی طعم گردنت
تا شکار درونت
و قندیل های کپک زده فاعل مفاعیل
باطل اباطیل تمام غزلهام بی تو!
پرستار های سفید پوش بیمارستان لقمانت در من مانده به یادگار در من رفتن!
کودکان حلال زاده نمی دانم از کدام پدر:
گربه های سرما زده کنج پارکینگ آپارتمان
که ما کودکیمان قفس…
نوجوانیمان قفس
جوانیمان قفس
و مرگمان کویر!
مقدر فرمودیم چشمهاتان را روزی خاطراتمان…
برای تور زدن نگاه اولینم اولینت و اولین آخرینی تو!
عشقشق کله شقی روز فرارمان که
موتوری باشد و تو باشی و ترکی باشد
شاهراه همتی در من که یک طرفه اما همیشه ی خدا خلاف جهت چشمهات و لبهای نیمه باز بی خندگیت.
هیچ کس از این راه نرفته نیامده که روشی بیاورد برای انشای اسفار اربعه در بدنت!
شبهای جمعه که خانه خانه بود و مکان مکان بود و قرص قرص بیهوشم کنان
خوابم کنان
پیچم زنان تابم کنان دریای پر آبم کنان
ضربت زنان دف دف ددف کشاف الابوابم کنان
از ابتدای این سفر تا ختم انعام لبش
بی وقفه لبهایم چشان وز عشق سیرابم کنان
لب لب زنان وز لب قدح گیرد ز دستم دم به دم
وز شمّه ای از شمس دین مرآت الآدابم کنان
و آبم کند
و تکه ای نانم کند
در عرصه انوار خود افکنده زندانم کند
تا باد بادا شمس دین تا زاد زادا شمس دین
الحق که الحق الحقش بنیاد عرفانم کند
از مهملات فلسفی تا آن جمال یوسفی
پیوسته مولانا رکب در جسم و در جانم کند
رقصم دهد خوابم کند وز آتشش آبم کند
تلفیق شمس المریمش الحاد و ایمانم کند
هووووووووووووووو…
بادی که می غردی و می رودی و رَوَدا ليلا بنت الخدا!
الحق ( الحق) که حلالی به همه خدایان عالم یا ليلا
که پیامبر پیامبر شک می چکد از باکره گیت بر دهانت
یا باران همه کوچه های بی پنجره یا من!
یا حجت الله علی شخص من
یا سیدتی و مولاتی
انا توجهنی واستشفعنی
و توسلتُ بکِ الی الله
و قدمناکِ بین یدی حاجاتنا
یا وجیهة عندی اشفعی لنا عندی
نی عرب نی عبرانی نی عجم ونی هندی
نی زقوم ترکانی نی زبلخ و افغانی
نی گدا نه درویشی نی ز قطب و نی رندی
نی خدا و نی شیطان نی یقین و نی کفری
نی خلیج و نی جیحون نی ز گنگ و نی سندی
زیرکک تو نی شمسی نی جدا ز شمس الحق
نی رهایمان سازی نی فسارمان بندی
که تویی
اینجاتی که
دست می گذارم روی تمام دستهاتِ ببوس
بزن
بتاران
برای تمام از اینجا به بعد مردگان
و رفت
و رفتم!

No comments: