Thursday, April 2, 2009

من از سال تحویل و عیدبازی دور بودم ...
در ایران ... در سالهای جوانی ... در موقع سال تحویل یا می خوابیدم و یا می رفتم پی کار خودم ... سال تحویل و عید و ختم و عروسی همه و همه نشانه های مسخره ای بودند از زندگی گله ای ... که مفهومی برایم نداشت.

از زمانی که توانستم جلوی پدر و مادرم بایستم ... از ۱۲-۱۰ سالگی هرگز عید دیدنی نرفتم ... مهمانی های فامیلی را هم به همچنین ... ختم ها و عروسی ها ... هر جا که عده ای با رنجیره یا از نام های خانوادگی مشایه در شناسنامه هایشان دور هم جمع می شوند و شادی می کنند ...

خاطره ی خوبم از عید تنها صورت آرام پدرم است که «یا محول الحول والاحوال» را میخواند و ما را می بوسید و با آن دستهای زمخت کارگری اش یک اسکناس نو را از لای قران در می آورد و به عنوان عیدی به دستمان می داد ... هر سال.
که آنهم از دست رفته است.
یادم هست که به من که شانه بالا می انداختم و از بوسه و عیدی گرفتن سرباز می زدم تسلیم نمی شد ... و من تسلیم می شدم. به محبت ساده دلانه اش.

در تورنتو ... هر سال ... در اوایل هر اسفند تا بهار که آغاز شود، دلتنگی هایم سنگین می شوند ... من این سال و آن سال به سال تحویل، مثل یک خاطره، مثل یک حس سانتیمانتالیستی که شاید این همه من را به هر چه که گذشته است پیوند زند - بازگرداند ... دل داده ام.
مثل همه ی آن چیزها که به آنها دل داده ام ... و گذشته اند.
مانند گذشته. که گذشته است.

در این بی حس و حالی -همانکه از قرار شاملو به آن می گفت وهن- من هم تحویل بازی در آورده ام و به سیزده بدر رفته ام... با دوستهای تورنتویی ام ... که هر دو سه سال یکبار عوض می شوند. می روند و یک سری جدید می ایند که تازه اند و هیجان انگیز -برای مدتی - و هر سال فکر کرده ام: ضعیف شده ای. به هر چیزی تن می دهی ... به هر چیزی چنگ می زنی تا فراموش کنی.

و فراموش نکردم .

و این همه مثل لجن رویم را پوشانده است ... و بو گرفته ام . بوی تو را ... و هر آنچه که تو را به خود می خواند. بوی گله را. و دوستش ندارم.

امسال حال و احوال عید بیش از همیشه مانند گذشته است ...
یک جور Abstract ...

دلم برایت تنگ شده است ...
نمی دانم کجا هستی ...
در میان خاله بازی های خانوادگی ... مهمانی ها و شب نشینی ها ...
با در حال مسافرت ... شمال یا شیراز ... یا اصفهان یا مشهد ...
و من تمام این ۱۳ روز را صبر کرده ام ...
به انتظار همان چند کلام ساده که شاید مفهومی ندارند ...
و از بار هزاران خروار دلتنگی سنگینند ...
و ۱۳ در ذهن من هم تبدیل شده است به یک عدد دوست نداشتنی ...

انکار کردنی نیست ... من از عید بیزارم.
تو می دانی چرا.

****

پانویسش از مولانا:

عید نمای عید را، ای تو هلال عید من
گوش بمال ماه را، ای مه نا پدید من
ای مه عید روی تو، ای شب قدر موی تو
چون برسم به جوی تو، پاک شود پلید من

No comments: