Friday, May 15, 2009

یک عاشقانه ی آرام

شاید نوشتن این نوشته همانقدر برای من عجیب باشد که خواندنش برای تو .... اما می نویسمش. در همه ی عمرم ... که دیگر می شود گفت که چندان هم کوتاه نیست ... هرگز تا این اندازه احساس خوشبختی نداشته ام ...

اینجا نشسته ام و یوسف کوچولو روی پایم نشسته است و شستش را می مکد و به زبانی که برایم آشنا نیست با صدایی نرم با خودش حرف می زند و خیره شده است به حرکت دست من روی کیبورد ...

و دست چپ من دور تنش حلقه زده است ... با یک نرمی عجیب ... و نبضش زیر دستم می زند ... و جریان خونش را احساس مس کنم.

من همیشه می خواستم که از تو -از تو- پسری داشته باشم ... پسری که رنگ چشمهای تو را داشته باشد و تیره گی پوستت را. و حالا یوسف اینجاست ... و خدا می داند که نمی توانست از این زیباتر و خواستنی تر و مهربانتر و دوست داشتنی تر باشد. و خدا می داند که آنقدر دوستش دارم و دوستش دارم و دوستش دارم که نمی توانم حتی لحظه ای زندگی ام را بدون او تصور کنم. و یوسف از همان لحظه ای که در دلم تکان می خورد یوسف بود ... و اینکه پدرش کیست (و مادرش کیست) کوچکترین نقشی در حضورش نداشت و ندارد ... یکجور حضور یکدست و توانا .... که هستی اش مافوق خواست های ما و توانست های ماست.

می بوسمش ... عاشقانه ... از سر انگشتهای پا تا روی چشمها .. بی وقفه ... و می خندد و دوست دارد که دوستش دارم. مثل تو. درست مثل تو که دوستت دارم و طعم پوست تنت ... از سرانگشتان پا تا پلکهایت هنوز در من مانده است.

می بینی ... در این شهر نادوست داشتنی باز عشق به سراغم آمده است ... و رنگ همه چیز تغییر کرده است. به چهره ات فکر می کنم با چشمهای بسته. همیشه اینقدر می خواستمت؟

یوسف آهی کشید ... نرم. بروم.

8 comments:

وحید کیان پور said...

شايد قصه اي هست
که سطر به سطر
ما را جدا نوشته اند
چه قصه تلخي ست زندگي

وحيد کيان پور


سلام دوست عزيز
وبلاگ و نوشته هاي خيلي زيبايي داريد
توي وبلاگ - نگاه تلخ - منتظر حضور
گرمتون هستم.
اين نظر زمينه اي براي آشنايي هاي
بيشتر است پس از اختصار و کوتاهي و
جمله بندي آن دلگير نشويد.
باتشکر وحيد کيان پور

امين said...

هممممممم....
همون طور كه گفتي، آرام...

sara said...

چه طوري ِ كه ما ميتونيم آدمهايي كه به موقع و اون طور كه ما دلمون ميخواست يا توقع داشتيم مهربون نبودند...وفادار نبودند...مرد نبودند...كامل نبودن...يا اصلن نبودن رو تا اين حد عاشقانه دوست داشته باشيم؟
گاهي اوقات از عشق خودم لجم ميگيره،گنگ ميشم،گيج ميشم كه آخه چرا؟؟؟
مگه نه اينكه چه و چه و چه...پس چرا و چه جوري هنوز ميتوني دوستش داشته باشي؟؟؟اونم اينجور عاشقانه!
.
.
.
ولي اون فقط گاهي وقتهاست...اين عشق عجيب و بي دليل اينقدر هست ، اينقدر بودنش حس ميشه ، اينقدر حضورش پررنگه كه انگار اصلن خودِ خودمم


آره
خودم تبديل شدم به عشق
همه عشقم به او
سخته
عجيبه
ولي خوب اينم خلقت خداوندِ ديگه
چيزي به تهي شدن كامل و يكپارچه عشق شدن نمونده برام

nasrin said...

man taze fahmidam shoma che bahoosh va tiz hasty:)
mobaraket bashe ein khoshbakhty ke be nazar kheyli layeghesh miayaeed.

Leilaye Leili said...

تیز و زبل؟
هاها ... کاش درست باشد ...
در مجموع من بیشتر به ساده دلی و راستگویی در میان دوستان نزدیکم معروفم نا به زبلی ...
نه. این آرامشی که دارم نه یکجا و نه حالا که در چند مرحله به دست آمده است ...
شاید در ۱۰ سال گذشته -به قیمت چندین اشتباه و شکستن دل و شکسته شدنش- یاد گرفته ام که از چیزهایی که به من آرامش نمی دهند دوری کنم و چیزهایی را برای خودم نگاه دارم که ...

به نوعی تنهایی رسیده ام که آمدن یوسف تکاملش بخشیده است ...
یکی بود که می گفت: برای حق شادی باید از پیش زحمت کشید
من تلاش کرده ام ... زیاد ... سرم را به سنگ زده ام زیاد ...
اینجا که هستم را دوست دارم. حاصل سعی و خطاهای زیادی است ...
به آن بسنده خواهم کرد؟ نه.
فردا اگر مثل دیروز باشد ... همان که دیروز بود ... خطای من است.
برای فردا کوله ام بسته است :))

این خوشبینانه ترین نوشته ی من است در سالها!
شاید خوشبینی ... آرامش ... حال امروز است.


لیلای لیلی

سوگند said...

سلام لیلای عزیز. من از سال 81 وبلاگت رو می خونم خیلی جیگری و نوشته هات از خودت جیگر تر .من روند آرامش تو رو حس می کردم چون همه این سالها همه نوشته هات رو خودندم . این راه رو هر کسی نمی تونه بره که تو رفتی و خوشحالم که بالاخره پوست انداختی . بزار تولد غنچه گلت رو تبریک بگم بعد هم امروز تو کامنتت این تیکه رو خوندم که عالی بود نوشته بودی فردا اگر مثل دیروز باشد ...همان که دیروز بود خطای من است. نمی دونی چقدر انرژی دادی . برات ارزوی سلامتی می کنم. سوگند

nasrin said...

man goftam shoma bahooshid va tiz! doostan e shoma ya sadeh del hastand ya bahoosh nistand:))
be har hal kheyli khosh halam baray e ein koochoolooy e doost dashtani ke madar e bahoosh o tizi dareh!

Sh said...

OMG! It was truly an "Asheghaneh" !