Friday, September 9, 2011

یک نوشته که دوسال پیش همین امروز نوشته ام و پستش نکرده ام .. یام نمی اید چرا


گاهی فکر می کنم که باید دستم را دراز می کردم ... حتی اگر نه برای باز پس گرفتن دست تو ...نه ... شاید تنها به نشانه ای ...
باید دستم را دراز می کردم

نکردم. شانه بالا انداختم ... پشت کردم ... و دوری گزیدم.
از خودم. که با تو جا مانده بود.

***

همین است ... یکی در آخر شانه بالا می اندازد ... پشت می کند و می رود ... به زاری
و یکی می ماند ... به زاری ...
و من -همچنان که تو- می دانم که اگر آنکه رفت، می ماند ... آنکه ماند، می رفت.
داستان کسالت باری است.

****

می دانی ... دوست داشتن ... یعنی یکطور عاشقانه ای به یک چیزی دل بستن ... به یک جور استعداد ...یا حس ... نمی دانم ... به یک چیزی در وجود ادم ربط دارد دارد گمانم ...
یعنی شاید همان ۱۷-۱۶ سالگی هم وقتی به آدمها نگاه کنی می توانی با خودت بگویی: "این از اون عاشق پیشه هاست که اصلا عقل و منطق ندارد" .... و آن دیگری "هیچوقت خودش را و آنچه را که خودش می خواهد از یاد نمی برد."

اگر فرض هم کنم که فرضیه ی بالا درسته ... باز نمی توانم ناگفته بگذارم که در یک رابطه ی احساسی ماندن ... یکجور هنر است که تنها دل شیر داشتن و سر بی ترس داشتن جوابگویش نیست ... تجربه می خواهد ... هنری است ظریف که فراگرفتنش زمان می خواهد و صبر ... نه اینکه فقط عشق مثل یک نهال است که کوچک و شاداب و پر رنگ و رو از خاک سر بر می اورد و ما هی سالها از خودمان میپرسیم: "چی شد که من عاشق «این» شدم" ... و "کی بود -دقیقا کی بود- که من عاشقش شدم" ... و هیچوقت درست نمی دانیم .... و اینکه این نهال آب می‌خواهد و خاک خوب می‌خواهد و نور خورشید می‌خواهد و گاهی هرس باید بشود که بیشتر میوه بدهد و گاهی اید پایش بیل بخورد تا بهتر رشد کند ...
نه ... فقط این نیست ... برای اینکه باغبان خوبی بشوی و نهالک را برسانی به درخت تنومندی -که سالها بعد در غم و اندوه وانهادگی هر چه با تبر می افتی به جانش که از جا بکنی اش و خشکش کنی، نمی شود -که می تواند بشود ... باید باغبانی را فرا بگیری ...

***
من همیشه سختترین راه را رفته ام. همیشه فکر کرده ام : این راه نه ...این یکی هم نه... ان یکی هم نه ... من ان راه را می خواهم که راه خودم است ... و چشم و گوش بر یاد گرفتنی ها بسته ام و ... سبز انگشتی هم به دینا نیامده ام ... و صد تا صد تا نهال نشکفته در مسیر راه زندگی ام خشکیده اند.

1 comment:

Ajand Andazehgar said...

دست دراز کردیم و نشد، دست در جیب بردیم و نشد، بر راه و بیراه قدم گذاشتیم و صدای شکستن شاخه ها و برگ ها در زیر پای ما و همه آزارمان می داد و نشد که سرشاخه ای از سرانگشتان مان پروا نکند ... و همان حشره ای روی بدنه ی هستی... که از سرانگشت طبیعت پریدن نتواند ... و حسرت می بریم بر رفتگان هفت هزارساله