Wednesday, September 7, 2011



پشت سرم پر است از صداهایی که دوست داشتن برایشان به دست آوردن بود ...
در دستهایم چیزی نیست ... جز گاهی دستهای یوسف که راه می برمش ... تا رهایش کنم ... سر پیچی ... کمی جلوتر.
جلوی رویم ... یکجور عدم تعلق باز و پهناور .... مثل یک دشت ... که گمانم تا تهش خواهم رفت

من فکر می کنم که چیزی را که به دست نمی اید هنوز می شود دوست داشت ... وآنچه را که نمی شناسم ... که نمی دانم، دوست می گیرمش ...
با سبک دوست داشتن دست و پا شکسته ی خودم ... که برای تو جز آزردگی ب همراه نمی اورد ....تا زمانی نا محدود ... یکروز ... یکسال ... یک عمر.
و من همیشه درها و پنجره ها را باز می گذارم ... برای رفتن ... برای نفس کشیدن. وقتی آمدی .... از خاطر نبر.

No comments: