Friday, November 20, 2009

به ادریس یحیی ...
که ابر اسمان پر ستاره اش را پوشانده است ...
و خورشید را طلب می کند.



می دانی رفیق ... چیزها به دنیا می ایند، بزرگ می شوند، سرشان می شود و گرمشان می شود و تب می کنند و عرق می کنند و به سفر می روند و شاد می شوند و غمگین می شوند و دلزده می شوند و بیمار می شوند ... پیر می شوند و می میرند.
عشق هم.

حالا ما از سرماخوردگی اش ... از دل پیچه هایش ... از همه چیزش به تاب و تب می افتیم و رنج می کشیم و شب نخوابی می کشیم و بالای سرش می نشینیم و شقیقه هایش را با سرپنجه های مهر لمس می کنیم ... و به پای دیر و زود امدنش می نشینم ... و سبکسری هایش ...

پیر شدنش را ... سالخوردگی اش را هم بپذیریم ...
و مرگش را.
بعضی چیزها جوانمرگ می شوند ... بعضی دقمرگ می شوند ... هستند چیزهایی که عمر لاک پشت دارند ... اماخوب گمانم نه چیزهایی از قماش تو.

مرگ را بپذیریم.
در چشمان بی نورش که روزگاری درخشان ترین ستاره ها بودند نگاه کنیم ... در جای خوش اب و گلی در تابوتش بگذاریم ...
و گاهی گلاب روی ان بریزیم و خاکش را پاک کنیم و فاتحه ای بخوانیم و بگوییم: "این که می بینی ۷ سال عمر کرد ... عمر با عزت". و "مرد".

زنده نمی شود ... جوان نمی شود ... شاید دوباره در چهره ای دیکر متولد شود.
شاید هم نشود.
در خاکش کن.
گمان می کنم که مرده است.

3 comments:

ادریس یحیی said...

ها لیلا
بی جانی از نگاه بی رنگ مرده هویداست خودش اینبار،اماآن جای خوش آب و گل که گفتی... میدانی!انگار می خواهی خودت را یک جور خسته و بی خواسته و بی آرزویی جاگیر کنی بس که از رنگ و بو افتاده برایت هر چیزی. بس که ریشه های نازکِ دویده به اعماق اش دست ات بهشان نمی رسد. بس که این همه سال عزیز ترین چیزت همین مرده، همین که در دست هایت جلوی چشم های بهت گرفته ات مرده،بوده ست و بس که در این مکرراتِ همه سال،امتحان کرده ای همه چیزی راو بس که می دانی ناگزیری به این همه وآنقدر لاجرم که تنها دلخواسته ات می شود همان سر به صخره ی کسی نکوبیدن و آرام، بی آرزو به تنهایی، خرابی و خواب. خواب خوب ِ کنارِِ ِآن همه لبخند و شب ِ تا سحر و دیوانگی و صدا و مهر و عطر یاغی تن

تو هم اینقدر نمک به زخم نپاش. هست به قدر کافی
(:

mahnee said...

می‌ دانی لیلا ؟

برای بعضی‌ از ما گمانم همیشه این "باور" اتفاق ها است که طاقت فرسا است ،

باور هر آن چه روزگار یا حتا خود ما بر سر خودمان می‌‌آوریم . برای گذشتن،

خاک کردن ، از نو ساختن ، باید باور کنی‌ که از دست داده‌ای و باید باور کنی‌ که

شاید حتا از روز اول نساخته‌ای (نگذاشته اند که بسازی) آن کاخ دلربا را مگر در پس پرده ی خیال‌های شیرین.

خوب می‌‌دانیم من و تو که چه سخت است دل کندن از خیال ...

میترا نهچیری said...

هیچ جایی خوش آب و گل تر از قلب آدم نیست لیلا.