Tuesday, January 12, 2010





یوسف، عزیزِ من.

4 comments:

shabnam said...

so cuteeeeeeeeeeeeee :*

Anonymous said...

لیلای عزیز، اومدن یوسف تو دل خیلی ها را گرم و روشن کرد. برای تو و او خوشبختی و خوشحالی همیشگی آرزو دارم

Anonymous said...

لیلای عزیز چه قدر برات خوشحالم .راستی چرا آرشیوت نا پدید شد؟داشتم باهاش حال می کردم .شدت عشق هیچ کس منو اینقدر حال بیحالی نمیکنه .به قول خودت انگار تارهای دل منو می کشند خوش باشیو وعاشق دوست عزیزم .جالبه شما منو نمی شناسی ولی من یه جورایی این چند سال با کلمه کلمه نوشته هات به فکر فرو رفتم ونمی دانم چرا این چند روز دوباره به سراغ آرشیوت رفتم وشاید باور نکنی گاهی نصفه شبا که پا می شم فکرت هستم .وفکر کنم این از نیروی باعظمت عشقه که چون از دل بر می آد بر دل می شینه ..شاید من در کل از عشق دونفر متاثر شدم شما وشهریار.نمی دانم شعرهایش را خوانده ای یانه .به خصوص آن شبی که خبر عروسی ثریا را صاحبخانه اش به او می دهد واو تا صبح زیر پتو می لرزد.شاد باشی دوست من ..

Leilaye Leili said...

salam va mamnoon az hameh ...
Archive rA bordam paiine safheh ... ke safhe khalvat tar beshavad ...

nemitavanam alAn rAjebe gozashtehchizi begooyam, joz inke khos-hAlam ke boodeh ast ...

mamnoon az in hameh ...
Leilaye leili