Friday, January 22, 2010

می دانی ... من از هر چه شکستنی بيزارم. از آن ظرف بلور گرد با تلالوی بيقرار نور روی لبه ی ظريفش. از آن گل برجسته ی خوش نقش که بر تنش نشسته است به انتظار شکستن. از صدای شکستن. سرانگشتانم را روی خط قلب می کشم. شکستگی هميشه آنجا بود. چطور نديده بودم؟ شکستگی بود ... شاید نه انجا که من فکر می کردم هست..

1 comment:

شبنم said...

دوست داشتم متن جدیدت رو ، تلخ ولی واقعی ،راستی پس زمینه قشنگی رو انتخاب کردی ، یه جورهایی صفحه رویایی شده