Thursday, January 28, 2010

امروز لیلای کانادایی یازده ساله شد.
یازده سال پیش امروز من ایران را ترک کردم. عاشق و دلتنگ ... با چشمانی گریان.
دوستانم راهرویی در دو طرف در فرودگاه تشکیل دادند و من از میانشان گذشتم و خدا می داند که حس کسی را داشتم که به دنیای دیگر می رود ... حس مردن.
چرخیدم ... و در آخرین لحظه نگاهی به صورتت انداختم. برای آخرین بار.
و همین.

من حالا در کانادا سیاست را دنبال می کنم و رای می دهم و هزار مرض دیگر ... اما هرگز حتی برای یک لحظه حسی نسبت به ان نداشته و ندارم ...از نخست وزیر فعلی اش کمتر از رییس جمهور فعلی ایران بیزار نیستم ... و از سیاست بازی های پارتی های سیاسی اش کمتر دلخون!
از اینکه در کشوری هستم که امنیت و ثبات دارد شاید گاهی احساس آسودگی میکنم اما نمی توانم انکار کنم که یک روز زندگی در ایرانم به همه ی این یازده سال می ارزیده است.همینکه صبحها از خانه که بزنی بیرون توچال را ببنی که سرجایش نشسته است ... در قاب مهربان کوهها به دور شهر.




بچه گانه است شاید اما در طی این سالها دق بودن با دوستان قدیمی ام -حمیرا و محمود و علی و تو و بقیه- هر وقت که در ایران به دور هم جمع می شده اند مرا کشته است. دلم می خواست هنوز بتوانم به دوستانم که به کوه های شهری می مانند که از آن دور مانده ام -نتراشیده و خشن و دوست داشتنی- بگویم:"هی! خیلی دور برندارید! من برمی گردم".
اما با آمدن یوسف دیگر حتی امکان بازگشتی در کار نیست. نمی توانم یوسف را از پدرش -که ایران را برای همیشه ترک کرده است- جدا کنم ... مگر اینکه خودم و یوسف را با یک نقشه ی عالی از شر پدرش که اصلا جای انکار ندارد که پدر خوبی است راحت کنم و بساط عشق و همراهی پدر و پسر را برچینم و بزنم به چاک جاده که ... نه بابا ...من اینکاره نیستم.!!

***
امروز لیلای کانادایی یازده ساله شد. به مناسبت همین تولد نامیمون بعد از ماه ها "I broke the holy pact" و رفتم Tim Hortons و یک کاپوچینو با اسانس فرنچ ونیلا در اندازه ی کوچک خریدم ... . و خدا می داند حالا که عادت کرده ام به قهوه ی خوب باید بگویم:"It tastes like Shit!" ... ریختمش دور! I am sooooo over you, .... basterd!!


آی ی ی ی چایی های قندیهلوی دربند کجایید؟

17 comments:

m-sam said...

adam mimanad ke be in tavalod tabrik begooyad ya na?! vali harkoja hasti shad bashi.

دارا said...

به عنوان یک خواننده مطالبتون، ترجیح میدم برنگردین
که اگر برگردین شاید از {لیلای لیلی{ خبری نباشد.
نمیدونم.
ولی راجع به توچال بدونین مدتهاست من و اونهایی که به دلشون راهی دارم حس مالکیتشو از دست دادیم
حس مالکیت خیابون و چنارهای اون.
دیگه نیست
هممون غریبه ایم
انگار شهرمون تحملمون میکنه
دلبستگی واژه غریبی شده

سوگند said...

لیلای نازنین زیاد دلت نسوزه چون دیگه نه صبح نه ظهر نه عصر نمی شه توچال رو به همت دودهای تهران دید.توچال هم همین روزها سرطان ریه ای سکته ای چیزی نصیبش میشود.

Anonymous said...

Is it easy to forget the one you loved? It has been like hell...Do you still think of him...It might be very personal and I am sorry to ask...How to you function?...I try to focus on my study...but other time still he is in mind...and knowing he moved on just kills me..

Anonymous said...

Doostani ke az Iran comment mizarand hagh darand ke nafahmand in hesa chie. vali ma ham iran boodim va ham inja. too doore haye sakhtar az in ham boodim va hich chiz nemitoone oon hesaye ghashang va amigh ro takhrib kone. gar che mishe az badie dolatmardano siasat bazan harf zad vali in ham hamoun gheseye asemoone abie hame jast va farghesh ineke mn ke mohajere inja hastam oon ghdaghdagheye khoobo bade inja ro nadaram vali hanouz nesbat be oon chizi ke dar mamlekatam migzare negaran va bitabam.

لیلای لیلی said...

دارا جان

من اگر ایران می امدم قطعا از وبلاگ نویس می افتادم ... در عوض با هم می رفتیم یک حایی چایی قند پهلومیخوردیم و حرف می زدیم :)

لیلای لیلی

leilaye leili said...

نه. اسان؟ نه ...
سالها کشید ... سالها ...
و اینجا بدن سخت ترش کرد ...

حالا ا انکه دوست می داشتم به نوعی قرا رسیده ایم ... با هم دوستیم ... با نوعی تلخکامی ... و سابه های گذشته هستند ...
شاید هنوز هم اگر با هم در یک شهر بودیم ... این دوستی ممکن نبود ...

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

همینطور است ... انگار تا ادم مهاجرت نکند و از ان شهر که زادگهش است ... نه ... بزرکشدن گاهش هست دور نشود ... این حس قابل فهم نباشد شاید ...
یکجور حس عجیبی است ..

حالا من وقتی از تورنتو دور می شوم و به سفر می روم .... تا جدی دلم برای تونتو هم تنگ می شود ... یکحورهایی تورنتو الان خانه ام شده ... اما ان حس تعلق به تهران ... خیابانهایش ... فروشگاه هایش ... ساختمانهایش ...چیز دیگری است ...


لیلای لیلی

Anonymous said...

7.5 yrs has passed so quick for me and I can feel what you are feeling......Tochal oo chaye ghand pahloo :)

دارا said...

هممممم
نه
بعدا وقتی بهتون خوش گذشت و نخواستین برگردید چی؟
این شبای بلند غربت خانگی تهران رو کدوم نوشته ای پر خواهد کرد؟
خاطرتون جمع!! حالا هم این نوشته ها طعم چای دربند و توچال که هیچ، بیشتر از یک پرس چلوکباب نایب و بستنی اکبر مشتی مزه میکنه :P
اما اگه یوسف خان رو بفرستید موافقم

دارا said...

راستی
این گفتار در مورد مولانا و غربت او برام جالب اومد
http://www.arashnaraghi.org/articles/Rumi1.htm

لیلای لیلی said...

Dear M-Sam

راستش ... همه ی تولدها همینطورند ... هم می شور تبریکشون گفت و هم ...

ممنون به هر صورت

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

سوگند جان

عجیب است .. من بهمن ماه دو سال پیش به ایرن امدم ... و هوا در تمام ماه های بهمن و اسفند عالی بود ... خدود ۲۰ درچه ... با نسیمی که دود و غبار را می برد ... و توچال همیشه انگار پهلویت بود ...
زمستان سردی بود ان سال ... و کلی برف امده بود ... و کوه رفتن خیلی چسبید ...

حالا که من انجا نیستم ... این چیزها شاید نیستند ... اما من که نمی دانم :)
عاشقی شاید همینطوری است ... ما دلبسته ی حس و حال و هوایی هستیم که داشته ایم ... و هرچیزی تغییر می کند ان حس و حال همانطور که بود می ماند ... و می شود تبدیل به «خوره ی روح» :))))

با مهر
لیلای لیلی

سوگند said...

لیلای نازنین 2 سال پیش این موقع ها هم با وبلاگت بودم و می دانم که ایران بودی .اما انگار خود تو برف و سرما را از نوع کانادایی اون با خودت آورده بودی چون نه پارسال نه امسال فعلا که از برف و سرما تو تهران عزیز خبری نیست . نه سوزی و نه برفی که عاشقی ها را دوباره در یاد ها مزمزه کند . چه اینجا چه آنجا مهم حس عاشقی هاست که کاش در آنها ایتقدر سوز نداشت و جالبش این است که همه مان یکجورایی با آن درگیریم

سوگند said...

لیلای نازنین 2 سال پیش این موقع ها هم با وبلاگت بودم و می دانم که ایران بودی .اما انگار خود تو برف و سرما را از نوع کانادایی اون با خودت آورده بودی چون نه پارسال نه امسال فعلا که از برف و سرما تو تهران عزیز خبری نیست . نه سوزی و نه برفی که عاشقی ها را دوباره در یاد ها مزمزه کند . چه اینجا چه آنجا مهم حس عاشقی هاست که کاش در آنها ایتقدر سوز نداشت و جالبش این است که همه مان یکجورایی با آن درگیریم

شاهرخ said...

من مانده ام با این همه مطلب و این همه کامنت گذاری که داری کی به جات زنده گانی مینماید؟ یازده سال پیش که تو رفتی دیار غربت منم رفتم سربازی. ولی این کجا و آن کجا؟

مسعود said...

وقتی گنگ و عاشقانه می نویسی زیباست. وقتی صریح و روایت گرانه خاطره میگویی زیباست. اما من خیلی با این صریح و فاش گویی ها ت حال می کنم. عین خوردن یک چای قند پهلوی در یک گلگشت کوهی، ترجیحا توچالی .شاید این جمعه رفتم توچال.
جای منهم تیم هورتن بخور هاکی میپل لیف را را ببین. حاضرم هرکاری که بگی بجاش بکنم.