Tuesday, February 2, 2010



دیشب خوابت را دیدم.
در خوابم سرد بودی و حق به جانب.
برای کاری آمده بودی، بودی ... اما سرد و دور.
چیزی بود که تو خود را در آن به سختی محق می دانستی ... و من را سخت مقصر.
من عذاب می کشیدم. از تو پرسیدم. نه در آنچه که می گفتی که در لحن صدایت بود چیزها یکباره روشن شدند.
دانستم. تو با دوری از من، قصد آن را داری که آتچه را که مطلوب من بود را، خودت را،‌از من دریغ کنی.
نمی دانستم چرا. در عذاب بودم. باز به سخن در آمدی. و باز در لحنت بود که به روشنی می شد آنچه می رفت را درک کرد ... تو نحوه ی بودنم را، عشق ورزیدنم را، خواستنت را نادرست می دانستی ... انگار من چیزی را از تو دریغ کرده بودم ... چیزی که را که می توانستم بدهم، و نداده بودم.
نامهربانی و سردی بودنت بر آزردگی ات پیشی می گرفت. دور بودی ... و مصمم.

***

دوستت نداشتم. معامله گر بودی ... و زیاده خواه بودی ... و حقیقت را تنها در آنچه در باورت می رفت و به تعبیر خاص خودت می دیدی ... عشقت به من انگار در واکنش به آنچه که در من نمی پسندیدی شکلش را از دست داده بود ... شده بود چیزی مثل: «نه؟... پس نه!»

در خواب دوستت نداشتم و از این همه در عذابی سخت بودم ... که یوسف بیدارم کرد.

8 comments:

مینا said...

سلام. بعد یک عالمه مدت این پستتونو که خوندم ناخودآگاه خواهستم کامنت بذارم و حالا نمی دونم چی بگم. تمام حرف هایی رو نوشته بودین که من الان مدت هاست می خوام بنویسم.
دیگه اینکه .... من هم 4 سال و نیم نبودم. انگلستان بودم و بعد یه روز همه چی رو جاگذاشتم و برگشتم.
امیدوارم اونجا انقدرها هم سخت نباشه. هر چند که می دونم که هست. حسش رو خوب می فهمم ...

ژوليت said...

بعد اين بيداري يعني پايان عذاب؟

ژوليت said...

بعد اين بيداري يعني پايان عذاب؟

دارا said...

بختک !

لیلای لیلی said...

مینا جان

برای من که اینجا زندگی می کنم جا تعجب ندارد که تو بازگشته ای ... البته به تجربه دیده ام که ادمهایی که یکبار پایشان را از خانه بیرون می گذارند ... اگر/وقتی باز می گردند تا حدی -بسته به شرایطشان- دچار سر گشتکی/گمگشتگی می شوند ...
یکجوری آدم یک سری حس را از دست می دهد بی انکه چیزی به جای انها به دست اورد ...

ممنونم که
برایم پیغام گذاشتی.

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

ژولیت جان

بله ... الان دیگر وقتی از خواب بیدار می شوم ... همه چیز با ان به پایان می رسد ... یک زمانی ، آن اوایل که به کاندا امده بودم خواب و بیداری ام یکی شده بودند ... حسم از همه ی انچه که می رفت ... و خیلی سخت شده بود ...
الان نه ...

ممنون
لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

داراجان

خودشه .... بختک ک ک ک !
ضمنا ان قضه که داشتی و نگفته بودی ... اگر رسیدی و نوشتی اش ... بفرست من پستش کنم!

لیلای لیلی

niloofar said...

سخت بود...کاش خوابت خوب تعبیر شود
زیبا بود