Saturday, April 10, 2010


من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر،دوباره اخگر می شود
و رودخانه،سرچشمه
و آذرخش ها،به ابر
و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها
باز می گردد
تا من به تو بازگردم
آنگه که صدای تو را می شنوم
می پندارم
که می توانم دیگر بار از تو شعله ور شوم
و بر مدخل کشت زارانت،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است
یافت نمی شود.
مرا آن خیابان هایی می آزارد
که دیگر باز نخواهند گشت
و چهره هایی که چهره هایی دیگر پوشیده اند.
و داستان های عاشقانه ای که ندانستم
چگونه آن ها را بزیم
و نتوانستم آن ها را چونان مومیایی
درون صندوق های پنهان خاطرات
نگاه دارم
پس آنان نیمه جان
در اعماق روانم سرگردانند
و من بیهوده می کوشم
که آن ها را کاملا از یاد ببرم
یا به تمامی به یاد بسپارم.
به راستی آیا من آن یار را
دوست داشته ام؟
از دست داده ام؟
آیا ممکن بود ،من کودکانش را به دنیا بیاورم؟
آه...مرا آن تابوت هایی شکنجه می کنند
که یکباره،در جشنی بزرگ
به خاکشان سپردم
بیمناک،براین گمان
که همه چیز در آن ها مرده است
و هرگز و هرگز ندانستم
که مدفون شدگان در تابوتها
براستی مرده بودند یا نه زنده بودند؟!
زیرا من در تابوت ها را استوار کردم
و روزگاری است که
کار تمام شده است!
هر آنچه مرا می آزارد
پیکری مه آلود دارد
و گلوله ای که به سویش می گشایم
آن را می درد
و تعویذ هایش برایش
سودی ندارد.
هر آنچه مرا می آزارد
در حاشیه ی حضور،پنهان است
ودر کناره ی وهم
با حقیقت خویش حاضر است
و مرموز بر کناره های زخم ناشناخته و ژرف
ایستاده است
زخمی که من،خود،آن را برای خویشتن
با خنجر ابداع کرده ام
و بر آن حروف نخست نامم را
کنده ام
چونان که بر درختان بادام و انجیر
در روزگاران گذشته به یادگار
می کندم.
رخسار یاران گذشته
چهره به چهره
به سان اوراق دفتری در باد
از برابرم به سرعت می گذرند
هرگز نخواهم گذاشت
آتش
در کناره هایش در گیرد.

غمنامه ای برای یاسمن ها
غاده السلمان

2 comments:

ياسمين said...

عشقي كه به يوسف داري براي من بي نظير است،زيبااست شايد چون خودت انتخاب كردي مادر باشي و مادر شوي و كسي به تو تحميلش نكرده. اينجا دخترها تا شوهر مي كنند نهايتا بعد از دو سه سال فشار پشت فشار به گرده اشان مي ايد كه حامله شوند و بچه بياورند. درست در زماني كه دختر بيجاره تازه درسش را تمام كرده و يك شغل نصفه نيمه داره به زور و اجبار بچه مياره و كلا موقعيت اجتماعي و پيشرفت كردن رو از دست مي ده و فردا تمام اين منت ها رو سر بچه اش مي ذاره كه من به خاطر تو كارمو از دست دادم يا مثلا كار نكردم و .... بچه هم تا كوچيكه تو دلش وقتي هم كه بزرگ شد با صداي بلند مي گه به ..... مي خواستي منو به دنيا نياري

لیلای لیلی said...

یاسمن جان

هنوز هم ... با همه ی اینکه من می خواستم بچه دار شوم ... می بینم که کار ساده ای نیست ... برای سالهی طولانی باید خودت را منظبط کنی ... ساعات خواب و بیداری .... خذایی که می پزی ... حزفی که می زنی. ..

و اینکه: وای اگر نباشم چه کسی از این موجود بی گناه نگهداری می کنذ
شاید البته در خارج از کشور و تنها بودن ان را سختتر می کند ... چرا که احساس می کنی که اگر نباشی کودکت هیچ کس را ندارد ...

انچه که همه ی اینها را اسان می کند عشقی است که در انسان به فرزندش گذاشته شده است گمانم ... که همه ی این تلاشها را تبدیل می کند به نوعی سعادتمندی ...

و من الان بیش از هر زمان در عمرم باور دارم که ادمها باید وقتی بچه دار شوند که مطمئن هستند که می دانند از زندگی چه می خواهند یا لااقل زندگی را می شناسند و می دانند چه چیزهایی هست که می شود داشت و نمی شود ... می توانند یک سقف کوچک و نازک بالای سر فرزندشان نگاه دارند ... و می توانند با جفتشان توافق داشته باشند در ان چیزی که به بچه می دهند -در مفهوم ... می توانند منظم زندگی کنند چرا که بزرگ کزدن بچه، مدرسه فرستادنش، خواباندنش .. همه و همه چیزهایی هستند که نمی شود هر روز روندشان را عوض کرد ...

به هر حال برای خودش تجربه ای است ... مدرسه ای است برای من ... و من هم گمانم وقتی یاشار ۱۸ ساله شود ... با پایان دبیرستان، از ان فارغ التحصیل می شوم ...

باید دید

با مهر
لیلای لیلی