Wednesday, May 12, 2010

تلاش می کند تا مرا از رفتن منصرف کند. می داند که باید پیش پدرش بماند و می داند که -مثل هر روز- من خواهم رفت ... و باز تلاش می کند.
دیرم شده است -هر روز- اما روی صندلی چوبی راحتی کنار بخاری هیزمی پدرش می نشینم. از شیطنت باز می ایستد و سرش را ری سینه ام می گذارد و آرام می گیرد. جابه جایش می کنم و شیرش می دهم. تنش را یکپارچه به تنم می چسباند.

حالا دیگر شیر نمی خورد. تاقباز روی پاهایم می خوابد و مستقیم در جشمانم نگاه می کند. نگاهش همان عمقی را دارد که شاید تنها نگاه کودکان دارند.
زمان می ایستد.
این تنها با تو اتفاق می افتاد ... در آن لحظاتی که با هم بودیم ... و می دانستیم که چطور آنچه که در آن سوی دری که ما را از دنیای بیرون جدا می کرد جریان داشت مترصد بود تا ما را از هم جدا کند.
این تنها با تو اتفاق می افتاد. زمان متوقف می شد.
چیزی مانند بی خودی.

***


***

پشت سرم گریه می کند. هر روز.
از حصار چوبی کوتاهی که پدرش بین او و بخاری هیزمی کشده است آویزان می شود و تاب می خورد و گریه می کند. و می داند که می روم.
هر روز.
می چرخم و نگاهش می کنم که حالا حتی شدیدتر هم گریه می کند.
می گویم: مامان باید برود به دنبال یک لقمه نان.
هر روز.


***

تنم درد می کند ... آنقدر که دوستش دارم ... و طعم این لحظات آخر با هم بودنمان در صح روزهای هفته، تمام روز با من است ... با کشاله ای گنگ در شکمم ...
می بینی ... پاک دلباخته ی پسرک کوچک مهربان شده ام.

14 comments:

Anonymous said...

vay khoda ...chi khorde akhe enghadr dore dahanesh charbo chiliye pesarak...

quite reasonable, even i love hugging him to death...plus nice photo , seems like a movie poster...

enjoy his presence in your life ...

leila said...

negaahesh kheily zibaa va naafez hast, in negaah ro az koodaki dar ax haash dide mishod, va ye masoomiati ke ajib dele man ro mibare,,,, yousef ro kheily dust daram , mesle pesar haaye khodam,
man be tazegi pesare 2 ro be donya avardam, ba koli zahmat va dardesar , vali khodaroshokr alan oza kami behtare,

خرمگس خاتون said...

آخه من نمي تونم عكس اين بچهك رو ببينم كه چيزي نگم كه....به قو ل مامان ام : قربون چشاش ؛ قوم باباش...مي تونين منو از اقوام باباش جا بزنين كه بتونم قربون چشاش برم

سارا said...

این حرفهایی که از این موجود کوچولوت میگی خیلی منو به فکر میبره.
همیشه فکر میکنم و مطمئنم که در گیر نشدن با هیچ زندگی و آدمی ...و البته دور شدن از آشناییها و وابستگیها میتونه منو تو این دنیای خصوصی و تنهایی که دارم با عشق نا گفته ام جاودانه کنه و از دردسر های غرق شدن تو دنیای غیر مجازی نجات بده...
ولی تو گاهی از این موجود میگی
از این موجود که جدید ِ و تو بهش وابسته ای ولی اومده تو دنیای مجازی تو
دنیای خصوصیت
حتی با وجود اینکه یه پدر دنیایی داره
رابطه ای بین تو و پدرشه
ولی انگار تو رو از اون دنیای مجازیت دور نکرده
خوب فکر کن و بازهم برام بگو
اگر اینهاییکه گفتم رو درست از حرفهات برداشت کرده باشم میتونم واسه بقیه زندگیم یه برنامه دیگه بریزم
نه؟
لیلا مطمئنی این پسر سدی بین تو و دنیای مجازیت و عشق و خاطرات و دنیای خصوصیت نیست؟

لیلای لیلی said...

این پسرک سد هیچ چیزی نیست جانم ... جای خودش را دارد ... جایی که انکار از ابتدا مال خود خودش بوده است (پدرش می گوید: انگار همیشه بوده است ... نه؟!)
آرامترم کرده است ... و خوب مسئولیت روزانه ام زیادتراست ...شاید ... و همین.


پانویس: سد هایکینگ ها و بایکینگهای طولانی ام شده است البته ... منتظرم بزرگ بشود یا هم برویم

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

لیلا جام تبریک پسر شماره ی دو ...
مطمئنم که دارید از لحطت شیرین نوزادتان لذت می برید ...

با آرزوی بهترین ها
لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

خرمگس خاتون جان

ما شما را جای خودتان جا می زنیم ... از خدایش باشد که خانمی اینچنین قربان صدقه ی چشمانش برود ....

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

دوستان ممنون

برای من که مادر تازه کارم هیچ چیزی بیشتر از صحبت کردن ار پسرک و خوب، شنیدن تعریف دیگران لذت بخش نیست

لیلای لیلی

سارا said...

میترسم لیلا...
میترسم برم تو متن زندگی و هم خودم بمونم توش هم یکی دوتا دیگه رو با خودم به مرداب بکشم
تو انگار تونستی عشق و تو زندگی جاریت حفظ کنی و در عین حال همسر متعهد و مادر فداکاری هم باشی
میترسم نتونم
میترسم این حال و روز زندگی بقیه رو هم خراب کنه و آشوب به پا شه
میخوام تو خودم باشم ...غرق
نمیخوام کسی رو تو حریمم راه بدم
بچه یا بابای بچه
چه خوب که تونستی

Unknown said...

لیلای عزیز این حس خیلی زیباست ولی به تدریج که بزرگ می شود مثلا 9-10 ساله دوباره آدم دلش عشق جوانی یعنی حس عشق دوره ی جوانی را می خواهد .این حس زیبایی که شما دارید موقتا آدمو از عاشق بودن بی نیاز می کند ولی دوباره برمی گردد.شاید به همین دلیل قدیما تند تند زنها بچه به دنیا می آوردند تا وقت نکنند دوباره سراغ عشقو بگیرند.راستی کتاب ساربان عشق ویکی دو کتاب سیمین دانشور را در همین موضوعات خوانده اید اگر خوانده اید نظرتان را می نویسید لطفا ؟.

لیلای لیلی said...

سارا جان

من؟ مادر فداکار؟ همسر وفادار؟
نه جانم. من هزگز اینها را نبوده ام و بچه نمی آید تا آدم را تغییر دهد.
من و پدر یوسف دوستان خوبی هستیم ... ه قوا اینجایی ها :اکسکلوسیو رلیشن شیپ
که یعنی ، دوستی و رابطه ی سکشوال ...
با هم زندگی نمی کنیم و حتی چون علایق یکسان نداریم .. به ندرت با هم بیرون می رویم ... هر کداممان دوستان خودش را دارد و ...

یوسف هم برای خودش پسری شده است ...ما وظایفمان را انجام می دهیم ... و خوب خودش دارد بزرگ می شود ...

من هرگز اط انچه که بودم جدا نشدم ... و پدرش هم.

***

من همیشه این را گکفته ام که با ازدواج مخالفم ... و ان را یک «اینستیتوشن» قرن نوزدهمی می دانم ... و الان با این نحوه ی تلقی که من و دوستم از همه ی این رابه داریم ... این برای من شدنی است

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

بهار جان

نخوانده ام ... آخرین بار که ایران بودم دو کتاب از او خریدم و اوردم و خواندم ... اما نه این را که شما می گویید.

ممکن است درست بگویید ... دوران نوزادی/بچگی یوسف خیلی زود گذشتند و به همین زودی الان پسرک شیرینی شده است با استقلال رای ... که لجبازی هایش گاهی کارم را سخت می کند ...

برای من الان یوسف دیگر یک بچه یا یچه ی من نیست ... دیگر ادمی است به اسم یوسف ... و من مشتاقانه منتظر بزرگ شدنش هستم ... که با هم کتاب بخوانیم و بحث کنیم ... که در خصوص فلسفه ی زندگی و کمونیسم و امپریالیزم و مذهب و مدرنیته با او گفتگو کنم ....

و راستش الان به هیچ وجه تصمیم ندارم دوباره بچه دار شوم ... هر چند که می دانم که برای یوسف خوب است ... و ان هم به دلایل متعدد ...


با مهر
لیلای لیلی

شبنم said...

خوندن کامنت ها هم مثل خوندن خود متن جالب بود ،میدونی امشب بهت حسودیم شد که اینقدر خوب میتونی احساست رو منتقل کنی ،دوست داشتم نوشته ات دو و عکس نوشته ات رو راستس ;)

دارا said...

هی هی

میبینم که من یک ماه نبودم و اینقدر

به به یوسف خودمون
خوبی پسرک؟
کامنتدونی گوشه چپ مونیتور و تصویر تو گوشه راست قرار گرفته.
جالبه
انگار هی داری کنجکاوی میکنی چی میخوام بنویسم
سختم میشه

خوب هستین لیلای لیلی؟
شاید مادری رو نمیشناسم که این حس رو به پاره تنش نداشته باشه
قابل تقدیسه
حتی سهیلا قدیری که نوزادش رو قطعه قطعه کرد و بر دارش کردند.
یوسف ، بخصوص در این سالها، گاهی از شگفتیهای پیرامونش به هراس، شگفتی، و و نگرانی میافته و نیاز به پناهگاهی داره تا خودشو در امان ببینه.
پناهگاهش باشین و نه زندانش