Thursday, June 3, 2010



وقتی منتظر چیزی ... نامه ای یا تلفنی نیستی ... وقتی به زنگ در از جا نمی پری (این سرزده آمدن های تو فقط در تهران بود که محقق می شدند) ... زندگی عجب چیزی می شود ...

یکجایی باید در را به روی این انتظار بست .. آنوقت هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد ... و آنچه که اتفاق می افتد ... تبدیل می شود به یک چیز نو ... غیر منتظره ... دوست داشتنی.

زمان معلق است ... اینجا که هستم.

4 comments:

شبنم said...

nice pic ,and nice note

محسن said...

این‌ها که می‌گویید اثرش برای من تبدیل به عکس آن‌چه که ظاهر جملات است می‌شود. به این فکر می‌کنم که پس کسی هست که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته در را به روی آن انتظار ببندد. وقتی از پس این همه سال و این همه کیلومتر نشده، شاید واقعاً نمی‌شود این در را برای همیشه بست. شاید قرار است این سرنوشتی همیشگی و تکرارشونده باشد که به خود وعده‌ی جهان بکر پس از بستن آن دری که زمانی باز شده را بدهیم و اما هرگز نتوانیم به آن جهان بکر بازگردیم...

ننه قدقد said...

به نکته زیبایی اشاره کردید. بسی لذت بردم از خواندنش.

دارا said...

من با اینگونه یادداشتهای شخصی و در عین حال زیبا، منگ میشم چرا؟

سلام یوسف جان
حالا که خوب میبینم، کجاوه خیلی هم باحاله.
به نظرم یه دونه از این بوق شیپوری های کوچولو کاملترش هم میکنه
کلی مزه میده بهت