Monday, July 12, 2010

چرکنویس یک اندیشه
یا
مانیفست یک تنهایی ۲



من هرگز نتوانسته ام بگویم: من یک کمونیستم ... یک آنارشیستم ... یا یک فمینیست ... یا حتی یک همجنسگرا یا غیر همنجنسگرا. شاید به این دلیلی ساده که هر چیزی را تا مرزهایی می پذیرم ... و ان مرزها را خودم تعریف می کنم. می توانم بگویم: اینجا من با کمونیستها موافقم ... اینجا من با اگزیتانسیالیستها مشابه فکر می کنم ... و آنجا با فمینیستها ... و این مرزها با تاریخ و جغرافی و فرهنگ و مذهب تغییر می کنند ... و سیالند و هیچ شکل ثابتی ندارند.

می دانم که در مفهوم فلسفی دامنه ی گسترده ی اومانیسم و در مفهوم اقتصادی مرزهای وسیع سوسیالیسم و در ارتباطم به طبیعتت حرکت منطقی اینوایرونمنتالیسم بسیاری از آنچه را که من اعتقاد دارم می پوشانند ... اما باز هیچ یک من نیستم.

"من من است."

همین است که از آنهایی که به صورت یکپارچه یک چیز می شوند ... و اصرار دارند که دست پیدا کرده اند به تعریف بنیادی آن ... آنها که اصرار دارند که اسلامشان همان اسلام ناب محمدی است ... یا کمونیسمشان پایه اش استوار بر اصل اصیل کمون مارکس است ... فمینیسم شان همان فمینسم اصل است و از به کار بردن هر پیشوند و پسوندی که خصوصیات آن چیز را آنجا و آنطور که هستند تعریف کند می ترسند، فاصله می گیرم. از بوی گله، از امنیت فریبنده ی گله می ترسم ... حتی گله ای که از گله ی دیگر بیرون زده باشد به هوای پیدا کردن راه تازه. از مکانیسم گله می ترسم.

من فکر می کنم که هر اعتقادی به محض اینکه به ذهن یک فرد وارد می شود، شکلی از موجودیت ان فرد را به خود می گیرد ... هر آنچه را که آن فرد را خودش می سازد. یک مفهوم فلسفی یا ایدئولوژیکی وقتی وارد یک جامعه با خصوصیات سیاسی/اقتصادی/فرهنکی خاص ان می شود ... می شود آنجایی.

من فکر می کنم احمقانه است اگر سوسیالیسم و اینوایرونمنتالیسم و فمینیسم و کاپیتالیسم در افریقا و سوسیالیسم در اسیا و در اروپا ... در مفهوم عملی و به عنوان یک راه کار ... یکی تعربف شوند.

همین است که آنجا که گله گله آدم از پیوستن به این ایسم و آن ایسم سخن می گویند و با هم یکی و هم پیمان می شوند در انچه که هستند و آنچه که فکر می کنند باید بود و باید باشند ... من کوله ام را برمی دارم ... و می زنم به چاک.

در این تظاهرات های اخیر در تورنتو در مورد جی-۲۰ و حالا در خصوص عملکرد دولت کانسواتیو کانادا،‌مرتب شرکت می کنم ... با همه ی محدودیت هایم به واسطه ی حضور پسرک کوچک و ۱۲ ساعت کار روزانه برای یک لقمه نان ... و تراکتی یا پلاکرادی یا شعاری مطابق با آنچه فکر می کنم دستم می گیرم ... وگوش می دهم به همه ی آنچه که در اطرافم هست. در میان این جنبش هستم ... بی انکه با آن یکی شوم.

به او می گویم: "می بینی ... تازه متوجه شده ام که حضور دارم. که همه ی این فعالیت ذهنی در همین راستا بوده است." برای سالهای سال.

" من" یک حزب است. یک حزب یک نفره. حزب لیلا! سوسیالیسمم مال من است و اینوایرونمنتالیسمم و فمینیسمم مال من است ... واین یک بی آنکه بخواهد، رنگی از آن دخترک شرور و بازیگوش را دارد که در جنوب شهر تهران و در سالهای انقلاب و جنگ به دنیا امده است و بزرگ شده است ... و رنگی از ان زن عاشق پیشه که هیچ چیز به نظرش آنقدر ارزش ندارد که به خاطر ان خودش را حتی برای لحظه ای فراموش کند ... هیچ چیز ... حتی بزرگترین عشق ها ... وحاصل تجربه های شخصی و اجتماعی ۴۰ سال را با خود دارد ...

و حزب من می پیوندند به هر جریانی که در راه آن هدفی گام بر می دارد که من به آن معتقدم ... و جدایی می جویم آنجا که از اعتقادات من فاصله می گیرد.

من هستم اگر می توانم خودم باشم.

می خندد. با رنگی از تفاهم.

1 comment:

پیر فرزانه said...

زنده باد استقلال از هر آنچه غیر من است . زنده باد بودن ریشه ، بودن اصل . زنده باد بی مرزی انسانها ، زنده باد آزادگی از حصار نبایدها.