Thursday, September 2, 2010

۱.
فکر می کنم که تو نه من را، که آنچه را که فکر می کنی می توانم برایت باشم دوست می داری.

۲.
دل آزرده می شوم که چه ساده از دردهایم -که گاهی نفس بر می شوند- می گذری.
حالا اما شانه بالا می اندازم. حالا اما فهیدنش یکباره ساده می شود.این همه، به واسطه ی دردی است که خودت -در دایره ی موجودیت من- می کشی. به واسطه ی وحشت از وانهادگی. آزردگی در مقابل آزردگی. چشم در برابر چشم.

۳.
چقدر ملو دراماتیک شدن به نظرم مسخره است. در این مواقع درست شبیه همان چیزی می شوم که آنرا تحقیر می کنم.
وقتی که با تو هستم

۴.
اینها را شاید برای ان نوشتم که بدانم چرا دوستت ندارم. عجیب است نوشتنش: دوستت ندارم.

No comments: