Wednesday, September 29, 2010





حالا دیگر اگر یک قطعه ی گمشده ببینم، که می خواهد خودش را و حالا من را با فرو شدن در خلا وجودی من کامل کند... رحم نمی کنم ... با مشت می زنم توی چانه اش!







***


دو روز بعد

زنگ زد. گفت: این که نوشته ای چیز جدیدی نیست.
بعد اصلاح کرد. گفت جدید است. گفت: "آن سالها قطعه ی گمشده را زیر لگد له می کردی. حالا مشت می زنی"

بعد گفت: "این قطعه اما دلش به این خوش است که آن موقعی که زیر لگد شما له می شده، تیزی اش مایه ی رنج شما نبوده باشد."

و بعد از به یاد من اوردن کوچکی هایم رفت سر زندگی اش.

3 comments:

Reza Mahani said...

I never understood how two people make each other complete ... nice words, but rather meaningless for me

Erasmus said...

خیلی قشنگ و دردناک بود یعنی رو کلمه آخر که رسیدم لذتم با درد همراه شد به وبلاگ من هم سر بزن

http://tekst.blogfa.com/

Dara said...

سلام دم دمای صبحه و کمی بهتر میشه شما رو خوند فکر میگنم از وقتی لی آوت رو عوض کردین اینقدر سنگین شده صفحه به هر صورت خوشحال شدک خوندمتون هر چند آدم بیشتر فکر میکنه با خوندن شما، داره سرک میکشه توی خونتون یوسف دروووووود