Wednesday, September 29, 2010


زنگ زد. گفت: این که نوشته ای چیز جدیدی نیست.
بعد اصلاح کرد. گفت جدید است. گفت: "آن سالها قطعه ی گمشده را زیر لگد له می کردی. حالا مشت می زنی"

بعد گفت: "این قطعه اما دلش به این خوش است که آن موقعی که زیر لگد شما له می شده، تیزی اش مایه ی رنج شما نبوده باشد."

و بعد از به یاد من اوردن کوچکی هایم رفت سر زندگی اش.

2 comments:

دارا said...

سلام
دم دمای صبحه
و کمی بهتر میشه شما رو خوند
فکر میگنم از وقتی لی آوت رو عوض کردین اینقدر سنگین شده صفحه
به هر صورت خوشحال شدک خوندمتون
هر چند آدم بیشتر فکر میکنه با خوندن شما، داره سرک میکشه توی خونتون

یوسف دروووووود

Unknown said...

خیلی قشنگ و دردناک بود یعنی رو کلمه آخر که رسیدم لذتم با درد همراه شد
به وبلاگ من هم سر بزن
http://tekst.blogfa.com/