Saturday, September 11, 2010
در میان سی-دی های فیلم چرخ می زنم تا فیلمی پیدا کنم که میلم بکشد برای بار دوم ببینم. یاشار یوسف و پدرش رفته اند پیاده روی و من خانه مانده ام به عشق لحظه ای تنها ماندن ... به حال خود ماندن.
یک سی دی پیدا می کنم که رویش به انگلیسی نوشته است: سالهای پیشین. نمی دانم چی هست. در سی دی پلیر می گذارمش. فیلمی است که دوستم مسعود که حالا در ایران زندگی می کند قبل از بازگشتش از سفرهامان ترکیب و سرهم بندی کرده است و دیدنش عجیب خاطره انگیز و لذت بخش است. چهره های ادمهایی که در در ده سال گذشته امده اند و رفته اند. کمپینکها و قایق سواری ها و پای آتش نشستن ها. و چقدر آدم. آدمهایی که حتی نمی دانم کجا هستند. خوبی زمان همین است. دورترها و نزدیک ترها همه یکی می شوند. همه ی چهره ها برایت به صورتی یکسان دوست داشتنی می شوند ... همان طور که روی صفحه ی تلویزیون می خندند و سر وصدا میکنند.
***
فیسبوک را باز می کنم و برای مسعود می نویسم:
مسعود جان در همین لحظه ساعت ۷ و سی و چهار دقیقه دارم فیلمی را که از سفرهامان تهیه کردی را می بینم و می خندم ...خوب شد که به حرف من توجه نکردی از دریچه ی دوربین نگاه کردی و لحظات را جاودانه کردی.
خیلی جالب است ...فیلم با ۱۳ بدر سال ۲۰۰۸ تمام شد ...
این همان روزی است که من یاشار یوسف را بار گرفتم ...
و همه چیز تغییر کرد ...
انگار بادی آمد و همه چیز را با خود برد ...
و این موجود کوچک را با خودش آورد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
ما مانده ایم تا پسرهایمان را بزرگ کنیم یا که پسرهایمان مانده اند تا مارا بزرگ کنند
Beautigully said Halleh jAN!
Post a Comment